از پشت شیشه زل زدم به مهربونترینی که آرومِ آروم خابیده رو تخت... نمیشه برم تو. حالش خوب نیس، از اشکایی که امون نمیدن بپرس. هزار بار تو راهروهای پیچدرپیچ بیمارستان میرم و میام؛ هر دفه یه داستانه.. انگار هیچوخ نمیخاد تموم بشه:|
****
حالا... همون جاییم که دوس دارم باشم، همون آدمایی که دوس دارم کنارم هسّن، همون حرفایی که من دوس دارم، همون چیزیه که من میخام: خوب، آروم، مهربون !
****
حتا من ِ بی درس ِ بعد از کنکور رو دیدم که دمبال کارای گرفتن مدرکشه و تو هوای خوب اسفند نشسته سر ایسگاه قدیمی دانشکده، بدون اینکه نگران دیر رسیدن به جایی باشه
****
هنوزم هسّن خیالاتی که عین سریال هر دفه یه قسمتشون رو میسازم ولی اینا پرتکرارتریناشه:|
ذهن خیال پردازی دارم. همش در حال پروازه.. کافیه یه اتفاق بیوفته یا نه.. حتا نیوفته!! تا ذهنم همزمان تو اِن جهت پر و بالش بده.
شاخ و برگ دادن به بضی چیزا خیلی عذاب آوره و فک نکردن بشون خیلی سخت. بیشترشون هم موقه خاب میان سراغم و با وجود خسّگی، خاب رو ازم میگیرن و خسّه تَرَم میکنن.
* * * *
امروز روز آخری بود که خابگا بودم، شاید دیگه هیچوخ برنگردم توش. نمیدونم دلم تنگ میشه یا نه ولی اگرم بشه، دور ِ دور ِ دوره... اونقد تو این چن سال متنفر شدم که حالا حالاها بش فک نمی کنم. خیلی خُشالم که تموم شد. هرچند! وقتی یه چیزی مث شماره دانشجویی تا عمق پسوردای آدم نفوذ میکنه، دیگه فراموشی کجا بود؟؟
+یکی بیاد شونه هامو ماساژ بده، یه 40 کیلویی هم بیاد رو کمرم را بره! بگین خداقوت اصن:))
کلمات کلیدی:
روز از نو ِ اما من از نو، نه... انگار هرچی جلوتر میرم تغییر برام سخت تر میشه..خیلی فرق کرده همه چی با قبلن.
خیلی خوب بود اگه میتونستم مث قبلنا وقتی همه چی دست و پامو میبنده، یهو همه چی رو بهم بریزم و بیخیال همه چی بشم.. اونوختا مسوولیت نبود، اونوختا خابام مال خودم بود اما حالا...
خوابایی که فک میکردم اضغاث احلامن، همشون راست درومدن.. همه واقعی بودن! واقعی تر از من و تصمیمام.
من از خابایی که توشون بهت زده بشم، میترسم... از خابایی که توش همه روزم مرور میشه اما زیر ذره بین، میترسم! از خابایی که تکرار مداومشون آزاردهنده س، میترسم...
خیلی گیرم به خیلی چیزا... دست و پا بسته، گیج، درگیر!
میدونی..؟! فرقی بین تعمد و تصادف نیست! حکم ثابته، شک معنی نداره! برا سدیم اصلن فرق نمیکنه که من انداختمش تو آب یا بغل دستیم، میپاشه تو صورت هرکی که دلش بخاد، پشت سرش هم عادل ترین قاضی دنیا ایستاده...
+دوس دارم فرصت بشه یه روز دوباره برگردم.
+بارون بباره لدفن...
کلمات کلیدی:
مثل نشستن توی تنگ آب یا شاید هم ماندن در سکون شب، دوست دارم تابستان با تمام تنفری که ازش دارم، دیرتر تمام شود.
آخر هنوز باید ضربان قلبم را بشمارم...یکی یکی.
هنوز مانده است تا لحظه های فقط من.
هنوز فاصله است تا آرام رام..
هنوز تا فراموشیِ دور ِدور خیلی راه است..
تابستان باید به اندازه حرفهایی که تمام نمی شوند کش بیاید.. به اندازه ای که از نگفتنشان راضی شوم.
از روزهای من فقط شب ها از لکنت حضور نمناکی که همیشه ی بودنشان است، ماندهاند به انتظارِ انتظاری که انگار هیچوقت تمام نمی شود... به اعتقاد اینکه باید یک روز، برای همیشه تمام شود!
+سلام!
++ یه روز آسمون همه مون آبی پِروس میشه...
کلمات کلیدی: