مثل در هم آمیختن دو رویا، گذاری بود میان باز و بسته شدن پلک ها که روایت می کرد از روزهای فقط بگذر و راهی نبود به خیسی چشم ها..
سکوت از زبان نمی افتاد و نگاه از چشم ها نمی برید که شاید راهی، شاید حرفی، شاید..
روزی که خورشید به چاه افتاد کسی گریه نکرد، شاید آن روزها ماه هم آفتابی تر از خورشید بود.
شاید یک روز همه چیز به عقب برگردد و آرزوها از چاه بی ته بیرون بیایند اما روزهایی که شور و شوقش مال من نبود، دوباره در چاه تلنبار میشوند، دوباره سر به فلک میکشند، دوباره سرد می شوند.
***
به ابرایی نگاه میکردم که شاید مال من نبودن، کنار راهی که شاید مسیر من نبود، اما حالا میخام بشینم و نگاه کنم که چطور تو کوره راه نگاه های بی معنی، آسمون به زمین میرسه و چیزی از قعر چاهی که یه روز چاله بود بیرون میاد، که دیگه جاش اونجا نیس.
+همه چی اونقد سریع تغییر میکنه یا تموم میشه که همه چی پشت گوش بمونه و فرصتی برای هضم روزای رفته باقی نمونه.
+چشماتو ببند تا زیر بارون تیرماه گُر نگیری..
+هرچیزی رو شکل دادن کار هرکسی نبود ولی تو سنگتراش بودی.
کلمات کلیدی:
عصر روزی که میتونست شروع جدیدی برای فرداهای نزدیک یا دورم باشه، به جای اینکه هیجان زده، شاد یا ذوقیده باشم، دیدن هرچیزی یه عالم به خستگیام اضافه میکرد. انگار تو این دنیا نبودم. تو پیاده روی های دوبارانه ی هر روز، عادت کرده بودم که تو طول مسیر به آدما نگا کنم، برم تو مخشون و یادم بره کی میرسم. آدمایی که هیشکودومشون شبیه من نبودن؛ حتا یه وجه اشتراک ظاهری هم نمیتونستم پیدا کنم. گاهی هم یادم میرفت عجله دارم، آروم میرفتم تا بهتر ببینم و وقتی یادم میومد دیرم شده، شاکی میشدم از اینهمه سربه هواییام. شاید اگه عطاری سر کوچه و حصار آبی مترو نبود، همونجوری میرفتم تا... یه جور سرگیجه س. یه جور گنگیِ بد که حتا راه رفتن آدمو از ریتم میندازه. نگاه میکنی ولی نمی بینی. حتا یادت نمیمونه به چی داشتی فک میکردی فقد ممکنه از لبخند ناخواسته یا سوزش چشمات بفمی فکرای خوبی بوده یا نه.
عصرایی که باید توشون خستگی در میکردم تلنبار میشن رو هم تا یه روز بشن قد یه کوه. صبر میکنم تا همه برن اونقدر که من آخرین نفر باشم. بعد میزنم تو خیابونِ شولوغِ شولوغ. همینجوری! بی هدف! تا دم غروب تو خیابون میچرخم تا حداقل ملال شبهام دامنگیر عصرام نشه. شبای دلگیر و بی حوصله ای دارم. همه دلخوشیم اینه که روزا رو بشمرم تا چارشمبه بشه، تا شاید آخر هفته بتونم یذره از انرژی از دس رفتمو جبران کنم. شاید خیلی زود باشه برای اینکه حرفی رو که دو پست قبل زدم پس بگیرم ولی گاهی شرایط اونجوری پیش نمیره که آدم فک میکنه.
+ خیلیا یادشون میره خیلی چیزا رو. یادمون نره خیلی چیزا رو.. مثل اینکه باید گاهی زل بزنیم فقد: بی حرف، بی منظور.
+گاهی نمی فهمم تو چشای بعضیا چه خبره.. وقتی بام حرف میزنن نمیفمم واقعن راستشو میگن یا اونقد دوروغ گفتن که چشاشونم باورشون شده. قبلنا آدمای اینجوری کمتر بودن.
+ این رودلی که یه مدته دچارش شدم از نا امیدی نیس برخلاف تصور بعضی دوستان.. بلکه چیز دیگریست.
کلمات کلیدی:
مثل یک پرسهی کوتاه در باد، در مه، رو به همان روزی که شاید پیشِ روست، پشت دیوارهای شفافِ محکم ِ بینفوذ. توی سالن بیانتظار و حضور فراموش شدهی درهای بی اتاق، حتا راهی نبود به فصل باران.. آن هم بارانی تماما مخصوص!
قسم به روز، به شب، به من، به صفحه پیوندهای همیشگی من و به لبخند پژمرده تو که به نشانه لرزش نابهنگام دست و چنبرهای در بی صدای مطلق حلق، گذشت و کناره گرفت از دلگیری این دروغ، کسی که تمام عمر، هر روز، به خیسی ِ انتظار ِ باران رسیده بود.
+ وقتی حرف نمیزنم بیشتر از همیشه حرف دارم. بعد اونقد چیزی نمیگم که حرف زدن یادم میره، بعدشم نوشتن.. یکی از دلایل آپ نکردنم تو این مدت هم همین بود. این پست رو هم فقط بخاطر جمع بندی ذهنم نوشتم.
+بعد از مدت ها امسال خواستم خودم سفره هف سین رو بندازم. هف-هش سالی میشه رنگ و قلم مو دستم نگرفتم، تو بگو حتا یه کاردستی ساده. خواستم یه تنوعی باشه.. حس خوبی بود! خودتون سفره تون رو تزیین کنید خیلی لذت داره! حتا اگه در حد پوشال رنگی ریختن تو ظرفای سفره هف سین باشه!
+سال نو میشه ولی من مث سالای قبل هیچ حسی بهش ندارم. حتا به آرزو اعتقاد ندارم تا براتون چیزی آرزو کنم.. میتونم دعا کنم فقد. شاد باشید!
کلمات کلیدی: