همیشه حالم مرا راه برده است. همیشه حواسم به حالم بوده؛ اگر کوتاهی کرده ام آنقدر باهام راه نیامده که برگردم و سیلی بزنم به سایه خودم. حالا اما حال خوبم را مدیون روزگار غریبی ام که نازنینش مدتهاست دیگر نازنین نیست و مدیون خودمم که گوش دلم هنوز میشنود.
همکلاسیها حرف میزدند، چشم گرداندم و دیدم همه زل زدهاند به من. پرسیدم چی شده؟ گفتند: چرا تو بحث شرکت نمیکنی؟ خندیدم.. خندیدم تا باز نیوفتم توی دَوَرانِ گذشته های عین همین لحظه.. گفتم باشد! ولی علاقه ای ندارم. حرفهایشان هم اهمیتی برایم ندارد، جمع بیشتر از سه نفر هم برایم آزاردهنده است. گاهی تظاهر کردن چقدر سخت است.. آخر من همان دختر کوچولوی کمرویی هستم که پشت چادر مادرش قایم میشد و وقتی ازش چیزی می پرسیدند، سرخ سرخ سرخ میشد و صدایش توی گلویش ضربان میزد.
شاید امروز پناهم چادر مادرم نباشد، کمرو بنظر نرسم و شاید اصلن تعجب کنی که من واقعن یک روز اینطور بودهام ولی کبوتر کوچولویی که از بچگی توی دلم لانه کرده بود، گاهی خیلی بزرگ میشود.. شاید تو نبینی ولی گاهی که میخواهم حرف بزنم کبوتر کوچولوی توی دلم آنقدر پر و بال میزند که منصرفم می کند.. گاهی اوقات هم انگار حواسش نیست، گاهی هم که بی رحمانه محکم نگهش میدارم، خسته و خونین می افتد کف قفسش، کبوترم گاهی حتا می میرد..
آزادش کن برود!
زندانیِ من نیست..
باید زودتر از اینها میپرید..
+برای من فقط انگشتر گلطورم مهم است و فیروزه بزرگ وسطش، همین! روزگارم فعلن فیروزهای است.
+برایم گلسر بخر.. موی پریشان را فقط گلسر آرام میکند
کلمات کلیدی: