سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه بداند و عمل کند و بیاموزد، در ملکوت اعظم بس بزرگ به شمار آید . [عیسی علیه السلام]


مثل یک پرسه‌ی کوتاه در باد، در مه، رو به همان روزی که شاید پیشِ روست، پشت دیوارهای شفافِ محکم ِ بی‌نفوذ. توی سالن بی‌انتظار و حضور فراموش شده‌ی درهای بی اتاق، حتا راهی نبود به فصل باران.. آن هم بارانی تماما مخصوص!
قسم به روز، به شب، به من، به صفحه پیوندهای همیشگی من و به لبخند پژمرده تو که به نشانه لرزش نابهنگام دست و چنبره‌ای در بی صدای مطلق حلق، گذشت و کناره گرفت از دلگیری این دروغ، کسی که تمام عمر، هر روز، به خیسی ِ انتظار ِ باران رسیده بود.

بارانی تماما مخصوص..


+ وقتی حرف نمیزنم بیشتر از همیشه حرف دارم. بعد اونقد چیزی نمیگم که حرف زدن یادم میره، بعدشم نوشتن.. یکی از دلایل آپ نکردنم تو این مدت هم همین بود. این پست رو هم فقط بخاطر جمع بندی ذهنم نوشتم.

+بعد از مدت ها امسال خواستم خودم سفره هف سین رو بندازم. هف-هش سالی میشه رنگ و قلم مو دستم نگرفتم، تو بگو حتا یه کاردستی ساده. خواستم یه تنوعی باشه.. حس خوبی بود! خودتون سفره تون رو تزیین کنید خیلی لذت داره! حتا اگه در حد پوشال رنگی ریختن تو ظرفای سفره هف سین باشه!

+سال نو میشه ولی من مث سالای قبل هیچ حسی بهش ندارم. حتا به آرزو اعتقاد ندارم تا براتون چیزی آرزو کنم.. میتونم دعا کنم فقد. شاد باشید!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 91/12/29:: 3:0 عصر     |     () نظر

 از پشت شیشه زل زدم به مهربون‌ترینی که آرومِ آروم خابیده رو تخت... نمیشه برم تو. حالش خوب نیس، از اشکایی که امون نمیدن بپرس. هزار بار تو راهروهای پیچ‌در‌پیچ بیمارستان میرم و میام؛ هر دفه یه داستانه.. انگار هیچوخ نمیخاد تموم بشه:|

**** 
حالا... همون جاییم که دوس دارم باشم، همون آدمایی که دوس دارم کنارم هسّن، همون حرفایی که من دوس دارم، همون چیزیه که من میخام: خوب، آروم، مهربون !

****
حتا من ِ بی درس ِ بعد از کنکور رو دیدم که دمبال کارای گرفتن مدرکشه و تو هوای خوب اسفند نشسته سر ایسگاه قدیمی دانشکده، بدون اینکه نگران دیر رسیدن به جایی باشه

****

هنوزم هسّن خیالاتی که عین سریال هر دفه یه قسمتشون رو میسازم ولی اینا پرتکرارتریناشه:|
ذهن خیال پردازی دارم. همش در حال پروازه.. کافیه یه اتفاق بیوفته یا نه.. حتا نیوفته!! تا ذهنم همزمان تو اِن جهت پر و بالش بده.
شاخ و برگ دادن به بضی چیزا خیلی عذاب آوره و فک نکردن بشون خیلی سخت. بیشترشون هم موقه خاب میان سراغم و با وجود خسّگی، خاب رو ازم میگیرن و خسّه تَرَم میکنن.

* * * *

خدافز دانشگا، خدافز خابگا 

امروز روز آخری بود که خابگا بودم، شاید دیگه هیچوخ برنگردم توش. نمیدونم دلم تنگ میشه یا نه ولی اگرم بشه، دور ِ دور ِ دوره... اونقد تو این چن سال متنفر شدم که حالا حالاها بش فک نمی کنم. خیلی خُشالم که تموم شد. هرچند! وقتی یه چیزی مث شماره دانشجویی تا عمق پسوردای آدم نفوذ میکنه، دیگه فراموشی کجا بود؟؟

+یکی بیاد شونه هامو ماساژ بده، یه 40 کیلویی هم بیاد رو کمرم را بره! بگین خداقوت اصن:))


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 91/10/30:: 11:0 عصر     |     () نظر

درباره

آرون شید
در توضیح اسم وبلاگم همین بس که " آرون " به معنای " نیک "است. باشد که گفتارمان , پندارمان و کردارمان نیک باشد... (شید) در فرهنگ فارسی معین به معنای خورشید و روشنایی است. // اینم بگم که نه من همونیم که چش باز کردم تو این دنیا و نه این همون دنیاییه که من چش باز کردم توش
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها