مثل چیزی که بی خبر از "راز" همیشه به نبودنش فکر می کرده ای و مدام نگران که مبادا تنیده شود توی زندگی سر راستت و ستاره ها لجشان بگیرد و یکی یکی پت پت کنند و خاموش شوند! بعدن دیده ای که سینوسی ترین توابع که همیشه میخواسته ای از دستشان خلاص شوی چپ و راست جلوی چشمت عشوه شتری می آیند و... راستش همه ستاره ها واقعن ستاره نیستند.. گاهی فرشته ها بدجنس می شوند و از همان بالا یک چیزی -حالا ممکن است اصلن ستاره هم نباشد- پرت میکنند توی فرق سرت که تا آخر عمر بسوزی! یا مثل چیزی که نباید می فهمیده ای یا نخواسته اند ولی فهمیده ای و یا اصلن قضیه از بیخ و بن مردود بوده است و حالا در برزخ خودت که نه، دیگران بابت آسمانی که به زمین نیامده است، میسوزی یا مثل همین روزها که انگار راهشان کلن از روی تو میگذرد و نمیگویم که نباید ولی خب یک جوری بگذرد که تهش بن بست نباشد و حداقل به در ِ بسته بخورد که یک جوری به ترفندهای فامیل دور بشود بازش کرد و... خب باشد! نشد هم نشد! کلنگ برمیداریم خودمان راه میسازیم انگار نه که اینهمه مالیات داده ایم که برایمان بسازند! یا مثل همین پنج شمبه که نشسته بودم توی زمین چمن شماره یک ورزشگاه و موزیک های انتخابی دوستم را گوش میکردم. بیخیال همه درس های ناتمام دنیا بوی علف خنک بود که جولان میداد و حس چریدن که... مثل همه مثال هایی که خودت بهتر بلدی بزنی، روزگار گاهی باهات خوب یا بد تا میکند و گاهی هم خوب تر و بدتر..
بگذریم... خوبین؟
پ.ن: جالبه که گاهی سر و ته یه کاری تو هم جمع میشه...
کلمات کلیدی:
کلید اتاق ته کیفم پیدا نمیشه... همه چی رو ریختم رو زمین دارم دمبالش میگردم. در رو باز میکنم و اعصابی نیس که وسایلم رو جمع کنم... همینجوری میریزمشون تو اتاق.
ساکم رو که دیشب جمع کرده بودمش، باز می کنم و دوباره غرق میشم تو تنفس فضایی که قرار بود امروز از شرش خلاص بشم. لیوان جدیدم رو که میخواستم بعد از عید افتتاح کنم، از تو کمد درمیارم و میذارم رو میز که یادم باشه بعد از شام توش چایی بخورم... هرچند دلم نمیاد.
دوباره لباسایی رو که جمع کرده بودم تو چمدون زیر تخت، در میارم و می پوشم.. مث یه روز عادی انگار که هیچوخ قرار نبوده برم خونه...
5 عصره.. یادم میاد ناهار که هیچ، از صب آب هم نخوردم و... وااااااای نمازم نخوندم!
بیخیال 200 تومن امانتی که تو کیفمه و شای (لُپ لُپ م!) اتاق رو ول می کنم و میرم بیرون... بجز من که کسی تو خابگا نیس.
نگار بم زنگ میزنه که میخاد بره بیرون و دوس داره که تنها نباشه... صورتم خیس و گرمه، ساکت میمونم.. خودش خداحافظی میکنه.
همه ذوقی که از یه شمبه داشتم تا امروز برم خونه، از سرم میپره... همه دلخوشیم این بود که امشب باعث میشم اگه شده یه لحظه تو بخندی...همین!
یادم رفته بود همه دنیایی رو که دوباره بالا اومده بود تا تو گلو؛ از ذوقیادم رفته بود... خب حالا دوباره یادم اومد.
کلمات کلیدی:
داشتم فکر میکردم... همین جوری! به شال نیم متری مادام هلنا مثلن" که هیچ وقت خدا طولش عوض نمیشد! همیشه همان نیم متر بود و وقتی بافتنش تمام میشد، ابتدا و انتهای نخ را به هم گره میزد. همینطور که از این طرف میبافت، از آن طرف شکافته میشد تا در چرخشی ابدی تبدیل شوند به همان نیم متر.." که سر از روشویی درآوردم و یکهو بویی تمام مشامم را پر کرد که 18 سال پیش چند روزی زیر دماغم بود. بهت زده هی تند تند نفس می کشیدم که حافظه یاری کند و مطمئن شوم درست فهمیده ام. نمیدانم چطور دستهایم را شستم و زدم بیرون از احاطه ی این بوی درد و ترس. بعد از آن انگار که همچین بویی اصلن هیچوقت نبوده است. حالا هی که به خودم فشار می آورم اصلن این بو در ذهنم زنده نمی شود.حتا دقیقن یادم نیست آن وقتها کجا می شنیدمش. انگار یک لحظه آمده بود که خاکسترهای سرد شده را هم بزند و ...
حواسم نیست.. هی دستهایم را با دستمال پاک می کنم، هی نگاه میکنم به اطرافم، هی با تو حرف میزنم... همین جوری الکی!
هرچه میگذرد دورتر نمی شوم.. اصلن!
می دانی..."بزرگ میشی یادت میره"، همه اش دروغ محض است!
کلمات کلیدی: