هرکس برای خدا، بابی از دانش را فرا گیرد تا به مردم بیاموزد، خداوند پاداش هفتاد پیامبر به او بدهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

انگار فقط برای تو میگذره. من که مدت هاست توی همون روزی شناور موندم که شبش مث بقیه شبا نبود. نمیدونم چقد طول می کشه تا دوباره ساعت منم راه بیفته و چقد طول میکشه تا از اون حس بیام بیرون... با خودم فک می کنم که اگه بخوام، با یه تکون این حباب رو میترکونم و آروم خودمو رها می کنم توی تکرار ناگزیر آفتاب و مهتاب. نمیدونم... شایدم دوس دارم کمی بیشتر تو همین حباب بمونم... شاید بیرون اومدنم راه بده به برگشتن روزمرگی هایی که بی وقفه شب و روزمو عین کاموای تک رنگ به هم میبافه. یه راه دیگه هم هست: "من تو حبابم بمونم و ساعتم دوباره کار بیفته لدفن!" که اینم دست من نیست خب. امیدوارم شرودینگر و دار و دسته ش تو این قضیه دست نداشته باشن!
ساکت که میشم، کرور کرور فکرای پر سر و صدا تو سرم جنگ راه میندازن... ولوله میشه اصن! نه میشه ساکتشون کرد و نه میشه ریختشون دور. موقع امتحانا که واویلاس و عزای درونی میگیرم از دستشون یه جورایی... قدرت تمرکز میره زیر خط فقر!
فقط میدونم دوس ندارم هی به ساعت شمار لعنتی نگاه کنم و بعد ببینم که من همونیم که فاصله بین دو ایست زمانیش، فقط دو هفته بود و  اون شب عقربه ش باز روی 8:30
 ایستاد. ایست اولم اونقد طولانی بود که دیگه فراموشم شده بود اصن وایسادم و وختی دوباره صدای تیک تاک شنیدم، اونقدر بهت زده بودم که نفمیدم چجوری گذشت. بعدشم که خودم شیرجه زدم توی ایست دوم. نمیدونم تا کی قراره وایسم و حرکت دنیای اطرافمو ببینم... حالا گیرم به هیچ جا!
ولی این وسط اون چیزی که بیشتر از همه چراغ میزنه و تلاش می کنم هی یادش نیفتم که تلخی گه گاهش باز همه فکرمو مسموم نکنه، اون کاریه که شازده کوچولو تونست انجام بده و من ... نع!

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/11/19:: 8:51 عصر     |     () نظر


حالا هم آسمون میباره، هم آفتاب میتابه... روزگار همون روزگاره ولی من، من نیستم.
نه پشیمونم نه حسرت چیزی رو میخورم... اینم بنداز گردن اینکه در لحظه اون کاری رو که فک میکردم درسته، انجام دادم. 
با اینهمه هنوز گیجم. دیگه هدف هم انگیزه نمیده. اصن... ؟! 
شاید تو بگی باز پام رفته رو همون سیمی که یهو از همه چی خسته میشم و همه چی رو می ریزم به هم... تخصیر منه؟ خب خسته کننده نبودن که کار سختی نیس!

داشتم چی می گفتم؟! آز فیزیک2؟ نه... اون که مال ترم آخره. آخخخخخخ!! باز پوستشو کندم... حالا مگه خونش بند میاد؟! هی سر باز میکنه این زخم کهنه و باز جوش میخوره که سربزنگاه ... حالا چطور برم جشن با اینهمه زخم؟
من لجبازی کردم؟! نخیــر! با تو ام! هی میگم ملت یا از خوشی می نالن یا از ناخوشی... حد وسط هم نداره. اون روز یه جوری نگام کردی که حس کردم آدم کشتم. یه رب به دهه...  دیر نیس هنوز. میــــای یا نه؟! حتا از صداشم می ترسم. مگه همه چی به همه مربوطه؟ واقعن پاس شدن شیزیک 2 اونقد مهم بود که براش سجاده شکر پهن کنی؟ شب بود، خنک بود، همین + یه حس خوب کافی بود که من اونجا جا بمونم. حالا چون کینگز اسپیچ زیر نویس نداشت، باید وسطش می بستیش؟ آدم که نکشتم! موتاد نیستم... نه به توعیتر نه به وبم. 

حالا دیگه به هرچی نگاه می کنم، اون جوری که دوس دارم، نمی بینمش.. نه مث قبلن. انگار تنها چیزی که برام مونده، کتاب خوندنه که هیچوخ سیرم نمیکنه- الان دقیقن حس میکنم این جمله هم تکراریه- تو این سه چار روز هم همش دوتا رمان خوندم.
حالا دیگه حتا گوشیمم عوض نمی کنم: نه میخام و نه حسش هست.
برا آدم برونگرایی مث من، حرف نزدن سخته... ولی اون دو-سه باری که خودمو خفه کردم سودش بیشتر از ضررش بود! راستش انگار خفه شدن هم گاهی بد نیس...

+ شاید بگی صرفن جهت آپ، دری وری از خودم درآوردم نوشتم. ولی واقعن اونقد ذهنم پراکنده س که هرچی بگم کمه... انگار الان تازه رفتم تو خلسه ای که شیش ماه پیش باید می رفتم. اسلوموشنم اصن!
+ عنوان پست دزدیه... خودم میدونم!
+ دیشب رگ شقیقه چپم از ناراحتی تا نصفه شب بدجور میزد.. واسه تو. سفر خوش...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/11/16:: 11:53 صبح     |     () نظر


دارم صاف رو خط افق میرم بدون اینکه حتا به دور و برم نیگا کنم... اینو دوس ندارم. درسته که میگذره، ولی مهمه چطور... خیییلی!

مهم نیس که ظرفیت گرمایی فشار ثابت رو از کودوم راه حساب کردم یا کودومش درسته و مهمتر اینکه سر جلسه فمیدم که واویلا...از 9 فصل صنایع، شیش فصل میانترم حذف نشده!!
مهم نیس که  شیش و نیم نمره غلط فقط خودم از تو برگه آلی فلزی پیدا کردم. حالا بماند بقیه ش! 
مهم نیس که بدترین امتحان معارف تاریخ زندگیمو دادم و مهم نیس که خطر اصلی هنوز به شدت احساس میشه...

حالا چشام فقط رو به در و دیوار باز میشه... رو به همون پوستر هری پاتری که خودم ترم پیش چسبوندمش به دیوار روبروی تخت بالا و از ترم یک باهامه. رو به در همون اتاقی که وختی باز میشه میری تو دیوار و باس یه متری چپ چپی بری تا برسی به آسمونِ خوابگاه دورسازی که وسطش نخل و حوض هست! یا رو به همون دیوارایی که هیچ دری توشون نیست و نور هیچوخ نمیتابه بهشون... یا رو به پنجره ای که همیشه پرده های چرکیش کشیده س!
حالا هی که باهام حرف میزنی حس نمیکنی حواسم یه جای دیگه س و نیازی به "هییی با تو ام!" نداری که منو از هزارتوی بی سر و ته فکرایی که نه آرزوَ ن، نه هدف و نه حتا نتیجه، بکشی بیرون!
حالا دستام فقط صفحه هایی رو ورق میزنن که هیچ ربطی به من ندارن... یه جورایی خلع سلاح!
حالا دیگه تو هم میدونی که همه این چیزایی که اونقد بهونه شونو می گیرم تا یه روز بخرمشون، واقعن بهونه ن.

روزای بدی نیس، خوب هم نیس، میونه هم نیس! اصن هیچی نیس... این توووو هیچی نیس! همش هم منتظر نیستم تموم بشه..


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/10/27:: 11:44 عصر     |     () نظر

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
درباره

آرون شید
در توضیح اسم وبلاگم همین بس که " آرون " به معنای " نیک "است. باشد که گفتارمان , پندارمان و کردارمان نیک باشد... (شید) در فرهنگ فارسی معین به معنای خورشید و روشنایی است. // اینم بگم که نه من همونیم که چش باز کردم تو این دنیا و نه این همون دنیاییه که من چش باز کردم توش
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها