سفارش تبلیغ
صبا ویژن
حکمت، روشنی هر دل است . [عیسی علیه السلام]

همیشه بازیای وبلاگی برام جالب بودن ولی تا الان فقط خواننده شون بودم. حالا اولین باریه که تو بازی وبلاگی شرکت می کنم و امیدوارم بعد از این هم وقت و حوصله داشته باشم برای شرکت کردن توش.  
موضوع بازی کوله پشتی هست با این مضمون که چه تجربیاتی رو توی کوله پشتی میذاری و با خودت به سال 93 می بری؟

از نظر تجربیات شخصی سال 92 برام خیلی بد شروع شد، در ادامه ی 91ی که بد تموم شده بود. زندگی رو با آدمای جدید توی مکان جدیدی تجربه کردم که از نظر روحی تاثیر خیلی بدی روم گذاشتن. از معاشرت با آدمایی از قشرای مختلف جامعه خیلی چیزا یاد گرفتم که مهمترینش "بشنو و باور نکن" و "آسه برو آسه بیا" بود. همینطور تمرین سختی بود برای بالا بردن تحمل و صبر و سازش. میتونم بگم بدترین دوران زندگیم بود و خوشحالم که دیگه تموم شده.
همینطور تو سال 92 از بهترین دوستای زندگیم ازم جدا شدم ولی این باعث نشده که از هم دور بشیم و امیدوارم تا همیشه همینطور باشه.

از نظر تجربیات کاری و تحصیلی روزشماری تا تابستون و اعلام رتبه های ارشد امیدوارم کرد تا هنوز هم دلیلی برای ذوق زده شدن وجود داشته باشه:] بعد از تابستون خوبی که گذروندم، اعلام نتایج نهایی ارشد خیلی خوشحالم کرد. ترم سختی رو گذروندم و همزمان همکاری کردن با یکی از استادام خیلی بهم انگیزه می داد. بعد از مدتها از نظر روحی اونقد حال خوبی داشتم که مثلش رو یادم نمیاد تجربه کرده باشم. اتفاقای جدید و آشنایی با آدمای خوب مهمترینای پاییز 92 بود:}

از طرفی ولی شرایط کارم رو دوست نداشتم. صبر و تحملی که به دلیل اجبار از خودم نشون دادم هنوز هم ادامه داره. اون رضایتی که میخام رو امیدوارم تو سال 93 با پیدا کردن یه کار خوب و جدید پیدا کنم:]

زمستون 92 اما روزای خوبی برام نبود. تو فکر انجام کارای جدید و تجربه های جدیدتر بودم ولی به هر دری زدم بسته بود. اینهمه ناراحتی و غم رو هم یاد ندارم قبلن تجربه کرده باشم. تنها دستاویزی که از دو ماه پیش سر پا نگه م داشته خوندن کتابای آموزشی تو زمینه های مختلفه که حتا گاهی شیش صب بیدار میشم برا خوندنشون:]

همینطور پروژه آزمایشگاهیم به موازات خوندن اون کتابا بهم انگیزه میده و خوشحالم که دارم چیزای جدید میسازم و کارای جدید یاد می گیرم.

 

در کل توی کوله پشتی ای که با خودم به سال 93 میبرم صبر و تحمل و تلاش زیادی هست که باید امید و اراده و اعتماد به نفس رو حتمن در آینده بهش اضافه کنم.


نوشته شده توسط آرون شید 92/12/27:: 1:26 صبح     |     () نظر

عادت کرده ام که سر برگردانم از همه حرف ها و نوشته هایی که نشانی دارند، شاید گوشه چشمم را هم پاک کنم و بعد یک جوری سرم را تکان دهم که فکر و خیال و هرچه هست، ازش بریزند بیرون. برایم وانمود کردن به عادی بودن آنقدر عادی شده که مدتهاست توی همان موود عادی ام مانده ام. 

چیزی شبیه یک مکث طولانی اما نصفه و نیمه پشت تمام نگاه هایم است که از همه چیز رنگ میگیرد تا خیالش راحت شود که همه چیز، پیش رویم رنگ باخته است. میدانی؟ حالا توی چشمهایم می توانی شنا کنی بی اینکه هیچ قلابی زمین گیرت کند. یک روز ولی از دستهایم شروع کن تا برایت بگویند از این همه سکوت به کجا پناه برده بودند. شاید من منتظر روزی ام که دیر شروع می شود و زودتر از شب تمام خواهد شد ولی تمام حرف های نزده ام را مثل کف دریا با خودش می بَرَد، شاید هم آنها را مثل پرپر کردن گلی که یک روز سرخ بود و کم کم پریده رنگ شد، بعد هم یادش آمد که هیچوقت وجود نداشته است و تنها توی تصورات دختری زندگی میکرده که هر روز صبح زود رویاهایش را روی دوشش می انداخته، بیرون میزده و هر شب خسته و با یک رویا کمتر، به گل سرخش شب بخیر میگفته است، به دست باد می سِپُرَد. 

میدانستمکه آدمی وقتی راه میرود یک پا پس است و یک پا پیش و وقتی که ایستاده انگار مثل پروانه در جعبه آینه ای به دیوار دوخته شده است.* مثل پروانه میخ نشده بودم به رویاهام ولی تحملِ مدامِ وزن هم ملال آور بود؛ حتا وزن رویای پر بودن، چه برسد به رویای پری بودن! دو قدم پس می ماندم و یک قدم پیش میرفتم. پروانه شدم، میخ شدم تا یکی یکی رویاهام را پرت کردم ته گودالِ حافظه ام، گل سرخم را هم انداختم رویشان. حالا هرچند کُند، ولی راه میروم، شاید هم نه توی مسیر رویاهام.. ولی راه میروم.

+پاییز فقط ادامه ی تابستان است؛ گفته بودم که از زیباترین انحنای پاییزی دنیا به وسعت بی زاویه رسیدم؟ 

*این جمله از کتاب پیکر فرهاد، نوشته عباس معروفی هست.

توی تصورات دختری زندگی میکرد


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 92/6/28:: 1:0 صبح     |     () نظر

 تمام تابستان، تصوراتم پل اتصال چهارسال گذشته به دوسال آینده بود.
توی خیالم آشپزی میکردیم، درس میخواندیم، شبها توی محوطه چرخ میزدیم. حتا پارتنر زبانم بود و قرار بود برویم بازار، سینما و کارتینگ!
از خیال تا واقعیت راه کوتاهی بود که بیرحمانه طولانی شد. چشم باز کردم و دیدم تنها ماندهام.. تمام تابستان تنهایی با خودم حرف میزدهام، آشپزی میکردهام و درس میخواندهام. وجب به وجب چمران برایم خاطرههای دلانگیز بود و حالا توی ذهنم به طرز غریبی دلگیر است.

توی خیالات لعنتیام توی اداره نشستهام و زل زدهام به دو صندلی خالیِ روبرویم. دو نفری که همیشه کنار هم مینشستند و حرفزدن و خنده هایشان گاهی دیگران را شاکی میکرد، حالا هرکدام جای دیگری هستند. هی میخواهم بگویم: "بچه ها.. اینجا نشینید، جای شکوه و نگاره. الان میان!" و هی یادم میآید که دیگر نمیآیند، دیگر کسی نیست که حرفم را بفهمد، هی دلم میگیرد، هی دوستانم یکییکی از پیشم میروند و هی تنهاتر میشوم.

میرم، میری، رفت 
+دستام درد میکنه نمیتونم تایپ کنم وگرنه حرف زیاده.. 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 92/6/7:: 2:0 صبح     |     () نظر

   1   2   3   4   5   >>   >
درباره

آرون شید
در توضیح اسم وبلاگم همین بس که " آرون " به معنای " نیک "است. باشد که گفتارمان , پندارمان و کردارمان نیک باشد... (شید) در فرهنگ فارسی معین به معنای خورشید و روشنایی است. // اینم بگم که نه من همونیم که چش باز کردم تو این دنیا و نه این همون دنیاییه که من چش باز کردم توش
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها