گاهی شب نیست ولی احساست میگه نیمه شبه، گاهی هم شبت حس روز داره... گاهی همه چی به سادگی تغییر می کنه... یه نگرش جدید، رنگ تازه میزنه به همه چی... یا یه تنفر، خیلی راحت جای محبت رو می گیره.
تو بازی کلاغ پر زندگی، هر کدوممون همینجوری یه فرصتایی رو می پرونیم و به جاش یه عادت هایی رو مینشونیم. گاهی یه دوست میتونه تو این بازی شریک خوبی باشه ... یا نه، برعکس... یه شریک بد!
اینجوریه که وقتی نوبت پریدن خودمون میرسه، بعضیا راحت می پَرَن و بعضیا سخت دل می کنن ازین زمینی که جز قیچی کردن بال و پر کلاغ هاش، هیچ فایده دیگه ای نداره.
کی میدونه کی نوبت پریدنش میرسه؟ که اگه برسه و بگن بپر، اونوقته که همه چی تمومه... یا نه... شاید هم تازه داره شروع میشه!
حالا...
اگه آخرین نگاه من روی صفحه ی همین مانیتور بایسته، اگه وقتی تو خیابونم یا دارم با گوشیم کار می کنم... وقتی تو افکارم غرقم یا با دوستم حرف میزنم، نمیخوام سرگرم دیدن، شنیدن یا انجام دادن کاری باشم که سنگینیش پابندم کنه .
این جبر رو از روی دوشم برمی دارم... حتا اگه یه سری از دوستامو از دست بدم... حتا!
حتا اگه تاثیرش تو دنیای مجازی هم باشه! با اینکه ممکنه عجیب به نظر برسه... .
اینجوریه که دارم یکی یکی اون حالت هایی رو که نمی خوام نفس آخرم رو توشون بکشم، میذارم کنار... دونه به دونه... با اولویت بندی!
امیدوارم اون خصلتی رو که پیچک داره و من خیلی دوسش دارم، هیچوقت از دست ندم که اونوقت گرفتن یه همچین تصمیم هایی خیلی سخت خواهد بود.
امیدوارم این خصلت تنوع رفتاریم رو هیچوقت از دست ندم! همینی که باعث میشه یهو موضعم نسبت به یه مسئله تغییر کنه! همینی که باعث میشه گاهی بهترین دوستم رو به بدترین شکل تنبیه کنم! همینی که گاهی به شدت تلنگر میزنه... و واقعن کارش درسته! دوستش دارم!
کلاغ پر، گنجیشک پر، آخر بازیمونه
اونی که پر نداره، باید تنها بمونه...
خبر نوشت: به دنبال تفتیش گوشی اینجانب توسط یک فروند پلاک هفتادی و ناکامی وی در یافتن موردی که به قول خودش: "به مذاقش خوش بیاد"!!، گوشی بنده، مطهره نام گرفت! خو من ترانه چندش و کلیپ و عکس بازیگر و تم لوس و ازین چرت و پرتا دوس ندارم، کیو باید ببینم؟!
کلمات کلیدی:
چند وقت پیش یه برنامه داشتم می دیدم. راجع به گذشت و بخشش و این حرفا بود.
رفتم تو فکر... همه ی گذشته ها رو زیر و رو کردم که ببینم کسی بوده که من نبخشیده باشمش.
آخه گاهی گذشت زمان شامل حال یه چیزایی میشه.
گشتم... گشتم...
یاد تو افتادم... که هنوز تو رو نبخشیدم... یا حداقل راجع بهت تصمیمی نگرفتم.
گرچه 6-7 سال پیش بود و اون روز اولین و آخرین باری بود که دیدمت، ولی قیافتو هنوز یادمه...!
پوست روشن، چشای قهوه ای، موهای بلند و کم پشت دم اسبی، عینک هم داشتی، قدت از من بلند تر بود، سِنِت رو نمیدونم. قیافت یخ بود... و بی احساس! من حتا اسمت رو هم نمیدونم!
رنگت مثه گچ سفید شده بود. مثه برق گرفته ها زل زده بودی. خشکت زده بود. نمیدونستی باید چیکار کنی. نفس نفس میزدی...ولی نه بدتر از من... تو عمرت اون همه خون ندیده بودی... یا شایدم آدم ِخونی ندیده بودی ... شرشر خون میریخت تو سطل... خون من! می فهمی؟!
من از تو منگ تر بودم! چون تو داشتی می دیدی چه اتفاقی داره می یفته... من نفهمیدم چی شد تا وقتی که بچه ها یه سطل آوردن و بعد من دیدم همینجور داره خون می ریزه توش! باورم نمی شد!
قیافت بدبخت ترین آدمی بود که تو عمرم دیده بودم! داشتی می مردی... ! از ترس... !
فقط یه کلمه؟ ب.ب.خ.ش.ی.د ؟؟ همین؟!
انتظار داشتی چی بگم؟ بگم باشه؟ بگم مرسی به خاطر شاهکارت؟
همون موقع هم نگفتم که می بخشمت... . نمی دونم چطور این همه سال سرتو گذاشتی رو بالش و خوابیدی... . اصن شاید فراموش کردی اون روز رو...
ولی من... مگه میشه یادم بره؟
نگو از قصد نبود که دروغ میگی... هرکس خودش میدونه داره چیکار میکنه! منم میدونستم... و دقیقن حواسم بهت بود! بدبخت... من تو فکر تو بودم! تو به چی فکرمیکردی...؟!بیخود جو گیر شدی... فک کردی چه خبره؟
هنوز هم نتونستم دلیل این کارت رو بفهمم...
نمیدونم به خونوادت چی گفتی... اصلن گفتی... نگفتی... نمیدونم!
فک کردی من جواب مامانمو چی بدم؟ یه لحظه خودتو گذاشتی جای من؟ اصن گفتی من با اون حال و روزم چه جور برم خونه؟
اگه همون موقع می تونستم سرت میاوردم... نتونستم! حالمو که دیدی... جلومو هم نمی دیدم...
بعد از اون روز دیگه ندیدمت. نیومدی ببینی اینی که مثه شیلنگ آب داره خون ازش میره، کارش به کجا کشید...
میدونی کارِت دیه داشت؟ آره... دیه داشت.
من راحت می بخشم ولی تا امروز نتونسته بودم ببخشمت. چون کارت خیلی کثافت بود! سخیف بود! احمقانه بود و به خاطر هیچ!
حالا... من اون چیزی رو که می خواستم، دارم می گیرم. بحث معامله نیست، در این حد که نیستم ... ولی یه جور رضایته دیگه... میگن ببخشین که ببخشنتون ! شاید خوش به حال تو شده...شاید.
---------------------------------------------------------
اختصاصی نوشت: نمیدونم چرا یه مدته گه گاه یاد تو می یفتم! خوش به حالت که نیومده، رفتی! اگه بودی الان 24 سالت بود... .
بعدن نوشتِ اختصاصی نوشت: کل این پست یه طرف،اختصاصی نوشت یه طرف دیگه! اینا اصن به هم ربطی ندارن!
کلمات کلیدی:
ماه رمضون یه طرف، زلابی هاش یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، مهمونیای باصفاش یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، ظرفای افطار که مال منه ، یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، بیـــــــــــــکاری بد دردیـــــــــه، یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، فیلم پاسفره ای مسخره ی خاک تو سرش یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، ساعت 3 ظهر مسیج ندین جون خودتون، یه طرف دیگه !
ماه رمضون یه طرف، هیشکی باور نمی کنه، یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، خودمم باورم نمیشه، یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، صفر کردن گودر هم دیگه بهم حال نمیده، یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، ما با هم یه غلطی کردیم جورشو من تنها باید بکشم، یه طرف دیگه!
مرتبط نوشت: پسردایی محترمه از اول ماه رمضون رو تا حالا روزه گرفته، مامان بزرگ بعد کلی قربون صدقه رفتن میگه بهش: هرچی خواستی بگو خودم میخرم برات! پسردایی هم کم نیاورد گفت: لپ تاپ میخوام!!! مامان بزرگ پشیــــــمون شد! بی ربط نوشت: این کامنتینگ پارسیبلاگ با اینکه مثلن امکاناتشو بیشتر کرده ولی دوتا عیب خیلی بزرگ پیدا کرده (به جز اون چیزایی که شما کشفیدین!) که البته خودم اول از همه بهشون پی بردم! یه نظرسنجی هم نداره لامصب....!
ماه رمضون یه طرف، آرون تا اطلاع بعدی بایکوت، یه طرف دیگه!
البت هستیم ها! فقط میریم ببینیم سرنوشت چه خوابی برایمان دیده است و حداکثر دو سه هفته ای بر میگردیم! کامنت ها هم برا خودتون عمومیه!
منم کلی صفا کردم! میخواستم خودم بهش اشاره بدم همینو بگه، دیدم بابا دستکم گرفتیمش خودش یه پا استاده!
ولی خودمونیما... نه حسودیه، نه پشیمونی! والا ما 10 سالمون بود 30 روز روزه میگرفتیم کسی چیزی نمی گفت! اصن وظیفه بود! نمیگیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
بچه هم بچه های قدیم!
کلمات کلیدی: