تموم شد...
آخرین مشت خاک رو میریزم، پا می کوبم روش...
سی صد و هف تاد و پنج جسدی که تنهایی، با همین دستای خودم خاکشون کردم تو همون گوری که یه روز خودم توش می خوابم...
البته که همه چی به همین سادگی تموم نمیشه...
پ.ن: میدونم... شدم زهرمار...و غیر قابل تحمل!
کلمات کلیدی:
داشتم از اتوبان جلوی در اصلی دانشگاه رد می شدم.
یه ماشینه بی هوا پیچید. کوبیدم تو آیینه بغلش...
یه لحظه همه چی اومد جلو چشمم! یه لحظه همه چی از ذهنم پرید.
وقتی رفتم اون ور خیابون، همه چی برگشته بود سرجای اولش...
پ.ن: امروز انتخاب واحده! تنازع بقا(مثه اون شیره که میفته دنبال گورخرا! ). الانم تو سایتم منتظرم سیستم باز بشه! صحنه ی جالبی بود لحظه باز شدن در سایت!
کلمات کلیدی:
دور شده ام
یک دنیا...
سخت است
اما
میخواهم از بستر چشمهای تو برخیزم...
پ.ن1: میدونم هیچکدوم بندهای این نوشته در ظاهر به هم هیچ ربطی ندارن! باطنشو هم که فقط خودم میدونم... پس لطفن تحملش کنید.
پ.ن2: انگیزه برا درس خوندن نیس... چه برسه به ارشد! بچه ها چه انگیزه ای دارن که میخوان 7 ترمه تموم کنن، خدا میدونه...
کلمات کلیدی: