خسته ی راه گام فرسای بودنم...غبار جاده ی بی انتها و پر سراب رفتن، بر شانه های 19 ساله ام سنگینی می کند...
ایستگاهی برای نشستن نیست...؟؟
پ.ن:این چند وقت یه عالمه سوتی دادم...یه حرفایی زدم که بعدا به دوپهلو بودنش پی بردم!
دیگه راهی نیست که جمعشون کنم. چاره ای نیست جز اینکه بگم: بی خیال! بذار هرچی میخان فکر کنن...
پ.ن2: خدا نکنه تا آدم نشدیم، دنیا بهمون رو بیاره ...عیدتون مبارک...
کلمات کلیدی:
و سه هفته های دور از خانه اینگونه به پایان می رسند:
آخ جون! خونه...!!
این هفته ی لعنتی با امتحان فیزیکش 4شنبه تموم میشه!
کلمات کلیدی:
فقط خود من میدانم که در هزار توی افکارم چه می گذرد... .
تو که بیرون مرا می بینی، تو که از درون من خبر نداری، چرا کنایه ...؟
...
کلمات کلیدی: