خب... مثه اینکه تعطیلات ما هم بالاخره از امروز شروع شد! البت خودمون یه کمی کشش دادیم !
از خیلی لحاظا ترم خیلی خوبی بود! مثلن اینکه استادا این ترم همه دوس داشتنی بودن برخلاف ترمای پیش! دیگه اینکه من به دلیل نداشتن شیزیک 2، بر خلاف سایر بچز در طول ترم در آسایش نسبی به سر می بردم! اینکه خیالم از بابت پاسی درسا راحته...! دیگه اینکه به یه سری آدمایی نزدیک تر شدم که ارزشش رو داشت! و اینکه تو ایسنا خیلی خوش گذشت علی رغم اینکه هماهنگ کردن کلاسا و تایم کاری خیلی سخت بود مخصوصن آخرای ترم .
البت موقع امتحانا خیلی سخت گذشت و کار به توبه کردن می کشید که: خدایا قول میدم ترم بعد درس هر روز رو یه هفته قبل بخونم! .... توبه پلاستیکی !
شنبه
روزی که آخرین امتحان رو دادیم، رفتم اداره! بعد سه هفته! یه پیشنهاد به شدت وسوسه کننده بهم شد که باعث شد من تا امروز اهواز باشم و البت کم و کیف نمره ها هم دستم بیاد! عصرش رفتیم بیرون و حسابی تخلیه کردیم! منم بلاخره موفق شدم یکی از کتابای فاضل نظری رو تو رشد پیدا کنم!
یکشنبه
یکی از بهترین روزا بود و من برخلاف همیشه تا ساعت 6:30 اداره بودم! کم کم با بچه ها بای بای میکردم...
دوشنبه
که خیلی عالی بود! یه کسی که اصن فکرشم نمیکردم، بهم گفت: حیف امروز من تازه قدرتو میدونم که داری میری! من از تعجب شاخ درآوردم و بچه ها حسودی: کاش ما هم روز آخرمون برسه که تو قدرمونو بدونی!!!!!!!
با همون فرد(!!) داشتیم تو روزنامه عکس هندونه نیگا میکردیم و آب از لب و لوچه مون سرازیر شده بود! یه ربع بعد سرایدارمون به طور خودجوش یه هندونه رو سفره کرده بود و ما حمله...!!!!!!
کتاب فاضل نظری همراهم بود، دوتا از شعراشو انتخاب کردم و دادم یکی از بچه ها بخونه! خوشش اومد، بعدن بم گفت که بنویسمشون رو کاغذ تا بعدن با خط خوش بنویسدشون... من بازم شاخ درآوردم: خطاطی بلدی؟
با یه حرکت جالب: مدرک دارم!
- خوش؟
- آره...
- په یکی هم برا من بنویس!
- دوتاشو میخوام برا خودت بنویسم!
از خوشحالی بال درآوردم! حالا منتظرم تا ترم بعد برسه و برم ازش بگیرمشون!
+شاید ظالمانه باشه ولی دلم برا خونه تنگ نشده بود... (شاید به خاطر اینکه بین امتحانا همش خونه بودم، نمیدونم). شاید بی رحمانه به نظر برسه ولی دوس داشتم بمونم اهواز...
دلم برا دوستام تنگ میشه... برا اداره... تازه الان بیکار هم شدم.
+ این احساس خوبی رو که الان بعد از مدت ها دارم یکی به خاطر وعده شعرای خوشنویسی شده ی فاضل نظریه و یکی دیگه به خاطر سه تا عکس بی نهایت زیبایی که دوست عکاسم سخاوتمندانه بهم هدیه داد... مرسی!
کلمات کلیدی:
از عید تا الان خیلی اتفاقا افتاد که نتونستم درباره شون بنویسم. نمیخواستم اینهمه زمان آپ کردن هام طولانی بشه ولی... مهم نیست! مهم اینه که:
صد و یکمی رو برای تو می نویسم!
برای تو که هرچند نه دیدمت نه شنیدمت، ولی کشته منطق و راهنمایی های به موقعت هستم!
برای تو که همیشه یه جور دید تازه تو روز نوشت هات داری که باعث میشه آدم از خوندنشون خسته نشه. کلن خوب مینویسی!
برای تو که همیشه عکسای خوب خوب تو فوتوبلاگت پیدا می شه.(مخصوصن زولبیا بامیه! )
برای تو که هرچی تا حالا نوشتی، به نظرمن و تلویحن به گفته خودت یه جورایی رد گم کنی بوده و هیچوخ دغدغه های واقعیت نبودن... ولی این دفه واقعن یه ساله که با وبمی. هرچند ... خیلی وقته نیستی...
برای تو که شیوه نوشتنت منو یاد یکی از دوستای بلاگر خیلی قدیمیم میندازه و حالا هم که از اسمت ( که من ازش خوشم میاد! )خسته شدی!
برای تو که از بس دیر به دیر آپ می کنی حقته از تو لینکدونیم پاکت کنم! حالا خود دانی! (:
برای تو که پستای تک خطیت، کم و بیش آدمو می بره تو فکر!
برای تو که تازه پیدات کردم!
برای شما که حضور توی انجمنتون تجربه تازه و خوبی بود برام! مرسی!
و برای شما که همیشه منتظر توصیه های خوبتون هستم! امیدوارم همیشه فیلماتون تو جشنواره ها جایزه بگیرن!
و چندتا دوست تقریبن جدید که امیدوارم سالای بعد هم کماکان دوست من باشن:
تو که عکسای فوق العاده ت + کوتاه نوشته های بغلشون رو خیلی دوست دارم. ضمنن آی پادت رو هم بسی دوست می داریم!(: خیلی مرسی که اینهمه همشهریات رو ساپورت میکنی!
و تو که آدم میتونه باهات راحت باشه و بی تکلف حرف بزنه!
7 میلیون سلول خاکستریم رو تکوندم، از قدیمیا همینا رو یادم اومد! امیدوارم کسی از قلم نیفتاده باشه!
بعد از مدتها یه پست بی شیله پیله و بدون ابهام! فک کنم همون چیزیه که خواننده می پسنده... والبته من نه!
کلمات کلیدی:
و تو
فقط نگاه کردی...
.
.
فـــ قـــ طـ
نــــ گـــ ا ه
کلمات کلیدی: