مساله خواستن و تونستن یا احیانن نتونستن نیست
مساله نخواستن و مجبور بودنه...
اختصاصی نوشت: قضیه آبهویج بستنی ای که بعد از یه سال با یه شوکولات بستنی ختم بخیر شد، باعث شد 18 تیر 90، مثه 4 تیر 90 و 5 اسفند 89 همیشه تو ذهنم بمونه...
تشکر ویژه از مسافر مهربون و دوستش، شخصیتهای خوب این پست!
کلمات کلیدی:
هرکی از بیرون نیگا کنه، فک میکنه اوضاع خیلی خوبه ولی اینجوریام نیس.
گاهی نداشتن یه چیز باعث میشه همه داشته های دیگه ت زهرمارت بشه...
حالا یا خودت از دستش دادی، یا ازت گرفتنش... یا هردو
قبول نداری؟
+ یه کتاب تو کتابخونه مون هس که هیچوقت بازش نکردم. اسمش اعترافات ژنراله
کلمات کلیدی:
خب... مثه اینکه تعطیلات ما هم بالاخره از امروز شروع شد! البت خودمون یه کمی کشش دادیم !
از خیلی لحاظا ترم خیلی خوبی بود! مثلن اینکه استادا این ترم همه دوس داشتنی بودن برخلاف ترمای پیش! دیگه اینکه من به دلیل نداشتن شیزیک 2، بر خلاف سایر بچز در طول ترم در آسایش نسبی به سر می بردم! اینکه خیالم از بابت پاسی درسا راحته...! دیگه اینکه به یه سری آدمایی نزدیک تر شدم که ارزشش رو داشت! و اینکه تو ایسنا خیلی خوش گذشت علی رغم اینکه هماهنگ کردن کلاسا و تایم کاری خیلی سخت بود مخصوصن آخرای ترم .
البت موقع امتحانا خیلی سخت گذشت و کار به توبه کردن می کشید که: خدایا قول میدم ترم بعد درس هر روز رو یه هفته قبل بخونم! .... توبه پلاستیکی !
شنبه
روزی که آخرین امتحان رو دادیم، رفتم اداره! بعد سه هفته! یه پیشنهاد به شدت وسوسه کننده بهم شد که باعث شد من تا امروز اهواز باشم و البت کم و کیف نمره ها هم دستم بیاد! عصرش رفتیم بیرون و حسابی تخلیه کردیم! منم بلاخره موفق شدم یکی از کتابای فاضل نظری رو تو رشد پیدا کنم!
یکشنبه
یکی از بهترین روزا بود و من برخلاف همیشه تا ساعت 6:30 اداره بودم! کم کم با بچه ها بای بای میکردم...
دوشنبه
که خیلی عالی بود! یه کسی که اصن فکرشم نمیکردم، بهم گفت: حیف امروز من تازه قدرتو میدونم که داری میری! من از تعجب شاخ درآوردم و بچه ها حسودی: کاش ما هم روز آخرمون برسه که تو قدرمونو بدونی!!!!!!!
با همون فرد(!!) داشتیم تو روزنامه عکس هندونه نیگا میکردیم و آب از لب و لوچه مون سرازیر شده بود! یه ربع بعد سرایدارمون به طور خودجوش یه هندونه رو سفره کرده بود و ما حمله...!!!!!!
کتاب فاضل نظری همراهم بود، دوتا از شعراشو انتخاب کردم و دادم یکی از بچه ها بخونه! خوشش اومد، بعدن بم گفت که بنویسمشون رو کاغذ تا بعدن با خط خوش بنویسدشون... من بازم شاخ درآوردم: خطاطی بلدی؟
با یه حرکت جالب: مدرک دارم!
- خوش؟
- آره...
- په یکی هم برا من بنویس!
- دوتاشو میخوام برا خودت بنویسم!
از خوشحالی بال درآوردم! حالا منتظرم تا ترم بعد برسه و برم ازش بگیرمشون!
+شاید ظالمانه باشه ولی دلم برا خونه تنگ نشده بود... (شاید به خاطر اینکه بین امتحانا همش خونه بودم، نمیدونم). شاید بی رحمانه به نظر برسه ولی دوس داشتم بمونم اهواز...
دلم برا دوستام تنگ میشه... برا اداره... تازه الان بیکار هم شدم.
+ این احساس خوبی رو که الان بعد از مدت ها دارم یکی به خاطر وعده شعرای خوشنویسی شده ی فاضل نظریه و یکی دیگه به خاطر سه تا عکس بی نهایت زیبایی که دوست عکاسم سخاوتمندانه بهم هدیه داد... مرسی!
کلمات کلیدی: