سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانش تا با بردباری همراه نگردد، نتیجه ندهد . [امام علی علیه السلام]

 


شاید آزمایشگاه تجزیه 1 ترم سه برا بچه ها فقط یه آز بود مث بقیه ولی برا من نه. ینی یه چیزایی رو که همه مون میدونیم تو ذهنم پررنگ کرد. 

یه سوال ساده: اگه محلول به حد اشباع رسید ولی رسوب تشکیل نشد، چیکار باس بکنیم؟ 
اونقدر کلیشه بود که بی فکر جواب می دادیم: با همزن ته ارلن رو خراش میدیم. چرا؟ برا هسته زایی ... 
این حرکت محلول اشباع همیشه منو می برد تو فکر... به خیلی چیزا تعمیمش می دادم. مثن می رفتم تو روابط آدما... گاهی رابطه دو نفر آمادگی ترکیدن داره ولی می بینی که هیچ اتفاقی نمی یفته... کافیه یه شوک وارد کنی، یه جرقه بزنی تا ببینی چه جور گر می گیره... .

یا می رفتم تو نخ رسوبای آب دوست: "رسوبمون چسبیده بود به کاغذ صافی... جوری که مجبور شدیم با کاغذ بندازیمش تو حلال..." . می رفتم تو مشکلات یا آدمایی که مثه سریش بهت می چسبن... جوری که اگه n بار تست نقره بگیری، می بینی بازم ید داری... ینی گاهی راه برگشت نداری یا انقد ناخالصی بهت چسبیده که ولت نمی کنن!

یه آزمایش رسوب آبگریز بود... وقتی محلول رو جدا میکردیم، رسوب خودش می چسبید به دیواره... راحت جدا می شد.
رسوب آبگریز: این صفتی که راحت از همه چی جدا میشه... 
ینی راحت خودتو از شر موقعیتا یا آدمایی که نمیخوای، خلاص کنی...این که وقتی می بینی یه کار یا تصمیم اشتباهه، همون لحظه وایسی... حتا اگه کل دنیای پشت سرت باهات تصادف کنه! بعد بگی: من نیستم... و همه چی رو رها کنی. تمام عواقبش رو هم بپذیری.

از درصد خطای سه رقمی ای که روم نبود به استاد نشونش بدم، یاد گرفتم که آدم ممکنه تا سرحد مرگ اشتباه کنه... ولی فقط یه بار!

از اینکه چیزی به اسم "مقدار واقعی" وجود نداره و به جاش از "مقدار پذیرفته شده" استفاده می کردیم، یاد گرفتم که همیشه یه درصدی رو واسه خطای احتمالی بذارم کنار... و اینکه هیچ چیزی 100% درست نیست.

وقتی رسوبمون کلویید بود، تنها راه جداسازی این بود که سانتریفیوژش کنیم... ینی من میدونم یه چیزی این وسط همه چی رو تار کرده ولی نمیتونم به راحتی بزنمش کنار... اینجا باید از راهنمایی یه دوست با تجربه استفاده کنم... شاید به خودی خود هم کمی ته نشین بشه، ولی اونقدر آهسته و کمه که آدمو داغون می کنه.

اگه بخوام از تک تک کلاسا و درسایی که داشتم بنویسم، که دیگه واویلاس! همه اینا ینی رفتن سرکلاس و آز فقط جزوه و گزارشکار نوشتن نیس... زندگیه!
مهم نیس معدل الف باشی یا نه... مهم اینه که یه چیز به دردبخور یاد بگیری که به درد زندگی تو جامعه بخوره.
و من میدونم که اینا تو زندگی تو هم بوده و تو هم قبلن به اینا فک کردی... مگه نه؟

+ نمیتونستم ننویسمش... رسوبا خیلی وقته ذهنمو مشغول کردن؛ شاید اینجوری از شرشون خلاص شم... ینی من دیوونه م؟ 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/6/1:: 4:56 عصر     |     () نظر

 

این پست رو بدون هرگونه سمت اجتماعی و فارغ از نگاه جنسیتی و فقط به عنوان یه جوون می نویسم. گو اینکه خیلی از مطالبی که میاد، در رابطه با شخص من صادق نیست.

از اصول اساسی که برای بقای یه جامعه لازمه، برطرف کردن نیازهای افراد اون جامعه در رده های سنی مختلفه. وقتی جامعه ای نتونه همه یا بخشی از نیازها رو رفع کنه یا درصدد سرکوب بعضی از اونها باشه، مشکلاتی پیش میاد که شاید اولش نادیده گرفته بشن ولی وقتی گسترش پیدا کنه، جلوشو نمیشه گرفت. 70 درصد جمعیت جامعه ما رو جوونا تشکیل میدن و بنابراین به وجود آوردن زیرساخت ها و آینده نگری برای تامین نیازهای طبیعیشون ضروریه.
.........
ظاهرن اولش همه چی خوب بود. راهنمایی که رفتیم گاهی کنجکاویامون بیخ پیدا می کرد. طبیعی بود نوجوونیه و هزارتا خواسته ... اما اکثرخونواده ها انعطاف نداشتن و مشکل از همونجا شروع شد. تو کل زندگیمون به جز مدرسه رفتن جای دیگه ای برای تخلیه انرژی نداشتیم که اونم گاهی...! اینجوری شد که دنبال هر جا و مکانی بودیم که بتونیم شاد باشیم و البته کمتر پیدا می کردیم. همیشه یه کسی بود که یه گیری بده... خونواده، ارگان، نهاد و فلان و بیسار... این وسط خیلیا افسردگی گرفتن و خیلیا الکی خوش شدن، (مثه بعضی از دوستای خودم) کودک درون همه مون هم که کلن مرد. ما هم دندون شادی رو کندیم.   
این وسط دینی که نصفه نیمه و هول هولکی و بعضن به زور به خوردمون دادن، تو گلومون گیر کرد و اینجوریه که هنوز درگیرشیم و بلاتکلیف... ما یاد گرفتیم اونی نباشیم که میخوایم، بلکه اونی باشیم که میخوان! اپوزیسیون حرف و عمل دولت و جامعه، ما رو بی اعتماد کرد... هم به دین و هم به اصول اخلاقی انسانی.
تا چشم به هم زدیم کنکوری شده بودیم و تب تحصیل نذاشت بفمیم ما واقعن دوس داریم درس بخونیم یا نه... خواسته یا ناخواسته رفتیم سر کلاس و درسی که یا ازش خوشمون میومد یا نمی یومد. مهم نبود...چون ما از اولش میدونستیم که این چارسال عمرمونو میذاریم و تهش لیسانسیه که همه دارن! از همون اولش استرس ادامه تحصیل داشتیم... . بی ارزش شدن تحصیل و علم خیانتی بود که سال به سال بیشتر شد و با دانشگاه آزاد هم به اوج خودش رسید.

از اون گذشته، شکاف عمیقی که بین نسل ما و نسل قبلی وجود داره باعث میشه خیلی از جوونا با والدینشون مشکل داشته باشن... خونواده ها روابط اجتماعی به شیوه جدید بچه هاشون رو نمی پذیرن و میخوان ما رو به زور تو چارچوب خودشون نگه دارن. این تضاد سنت و مدرنیته تو شهرای سنتی خیلی آزار دهنده تره. هیچکدوم این پدر مادرا فک نمی کردن یه روزی جوونشون روبروشون وایسه و بگه:" چرا منو به دنیا آوردین؟ پس حالا کاری به کارم نداشته باشید، میخوام راه خودمو برم."
جلوی ما راهیه که واقعن تهش پیدا نیس... همه چی خیلی مبهمه و تاریک.

ضمن اینکه واقعن جامعه افسرده ای داریم. ما نخواستیم دیسکو و کارناوال برامون بذارن... میخوایم گیر الکی ندن و ایراد بنی اسرائیلی نگیرن... میخوایم غرورمون رو نشکونن و به انتخاب هامون احترام بذارن... . اونجایی که جوونا احساس تحقیر کردن سال 88 بود و اون همه سر و صدا هم به خاطر جریحه دار شدن غرورشون بود و از دست دادن اون چیزی که فک می کردن آرمانشونه...حتا اگه از نظر دیگران غلط باشه!  الانم همه چیز درهمی از اعتراض و سرگرمیه... حاضرن به هر بهونه ای رو اعصاب کسایی که جوونیشون رو زهرمار کردن راه برن و در عین حال شور و نشاط خودشون رو هم داشته باشن. به آب و آتش زدن همینه، وقتی که شاید هیچ راه دیگه ای باقی نمونده... وقتی تا 5 سانتیمتری ما به دیگران مربوطه و دورتر از اون به خودمون، لباسمون به دیگران مربوطه و مشکل کار و مسکن به ما!

واقعیت اینه که جامعه ما از همه نظر مریضه... و از هیچ لحاظی تعادل نداره. جوری نیست که بگیم ما فلان چیز رو درست می کنیم و دیگه حله... همه چی به هم وصله و تو این سالها اونقدر درهم پیچیده شده که نشه با دندون هم بازش کرد.

از مشکل اصلی که همه این مصایب رو به وجود آورده رد میشم... ولی اون چیزی که در وهله دوم مشکل اصلی جووناس، به نظر من نبودن کاره. یه حدیثی تو کتابای دوران راهنمایی ما بود: دین 10 قسمت داره و 9 قسمتش کسب روزی حلاله...
 تو دوران دبیرستان دیگه خبری از اون حدیث نبود (الانم تو نت نتونستم پیداش کنم!) و مدام این حدیث تکرار میشد: هرکس ازدواج کنه، نیمی از دینش رو حفظ کرده و ... .
تجربه شخصی من بهم ثابت کرد که حدیث اول واقعن درسته و تا حد زیادی جامعه رو از سردرگمی نجات میده. گو اینکه بر فرض حدیث دوم هم کارایی داشته باشه ولی وقتی کار نیست...

+کافیه روی همه این کمبودها یه برچسب "دختر" بزنی تا چندین برابر شدن مشکلاتو ببینی. نخواستم پستم به حاشیه بره، هرچند که گاهی حاشیه از متن هم مهمتره... ولی تو کامنتاتون لطفن جهت گیری جنسیتی نداشته باشین.

+ اولین باره که از این دست پست ها کار می کنم. اگه دیدم سطحش نسبت به کامنتای دوستان پایین تره، آخریش هم خواهد بود.

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/5/27:: 5:17 عصر     |     () نظر

همون انار کذایی...

زمان
 هنوز در حسرت اناری است

                     که یک روز

                               ناگهان
            
                          در نگاه دوربین جا ماند...
                          
                                .

                                .

خونابه جاری بر دست های من

     تبرئه تیغه چاقو  
     
        و تو

          که هنوز

              سنگینی نگاهت را
 
                    در لرزش مکرر پلک هایم

                                                            تکرار می کنی...  

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/5/17:: 7:25 عصر     |     () نظر

<      1   2   3   4      >
درباره

آرون شید
در توضیح اسم وبلاگم همین بس که " آرون " به معنای " نیک "است. باشد که گفتارمان , پندارمان و کردارمان نیک باشد... (شید) در فرهنگ فارسی معین به معنای خورشید و روشنایی است. // اینم بگم که نه من همونیم که چش باز کردم تو این دنیا و نه این همون دنیاییه که من چش باز کردم توش
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها