سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خدا در سپاس گفتن را بر بنده‏اى نمى‏گشاید حالى که در نعمت را به روى او ببندد ، و در دعا را بر روى او باز نمى‏کند و در پذیرفتن را بر وى فراز . و در توبه را به روى بنده نمى‏گشاید و در آمرزش را بر وى به‏بندد و استوار نماید . [نهج البلاغه]

  

بدو... بدو...داره میرسه بت... سریعتر... خیس عرق... بلوزت چسبیده به تنت... نفس نداری... ولی مجبوری! حواســـــــ...!
آآآآآآخ!!! افتادی! حواست کجاس؟!
سرت صدا میده... گُر گرفتی... دهنت مزه خاک میده... زبونت چسبیده به سقف دهنت...خس خس سینَت تمومی نداره... همه جات درد میکنه... ولی مهم نیس..!
پاشو... یالّا دیگه...!
بدو... بپیچ این ور... صدای پاتو نشنوه...! مواظب...
آهاااا!!!! وایسا...! گُمت کرد؟! ... چسبیدی به دیوار... داری میلرزی... میلرزی... گوش بده...گوش بده... صدایی نیست... رفت. نفس عمیـــــــــــــق!
کجات درد میکنه... کجات درد میکنه...آخ!!!! شلوار سیاهت ... سر زانوت پاره شده... سرخ و کثیف! کف دستات ساییده...زق زق می کنه!
پاهات جون نداره... آروم... آروم! نشستی رو زمین... بلوز سفیدت خیسِ خیسه، لک زده... از تو شلوارت زده بیرون ... موهات پخشه تو صورتت... نا نداری... چشات باز نمیشه...
سرتو یه وری تکیه میدی به دیوار ... لبات خشکه... صدات گرفته، بریده بریده: خدایا... کی تموم میشه...؟!

پ.ن1: محض توصیف بود... همین.

پ.ن2: این یاروِ در حال فرار، بسیار مدیون اعصاب سمپاتیکشه! واقعا داشتنش حکمت داره...!  

پ.ن3: نظرتونو راجع بهش بگید پلیز!   

 

15شعبان نوشت: به خودم دروغ بگم؟ به تو؟ یا به اونایی که وبم رو میخونن؟ نه... من منتظر نیستم... لااقل رفتارم که اینطور نشون داده. من هنوز به جمعه هم نرسیدم چه برسه به 15 شعبانش: غروب من، در گلوی بریده ی پنج شنبه گیر کرده است... .

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 89/5/1:: 2:56 صبح     |     () نظر


چـــــــــــــــــــــی کشیـــــــــــــــــدم من...!
می خواستم یه پست ویژه بذارم. ولی از اونجا که نِرو ندارم، نمیذارمش فعلا! بمونه واسه یه وقت دیگه... .

 یاد اس ام اس بازیای شب فینال با فَط!که تا ساعت 4 نصفه شب ادامه داشت! و من هرچی تلاش کردم جلوی خودمو بگیرم، نخندم که ملت بیدار نشن، نشد! فردا صبش همه چپ چپ نیگا نیگا، که تو تو روز اس ام اس نداری! این کیه  که نصفه شبی ...؟
منم پررو پررو: بعضی رفقا به بهانه شب فینال و قهرمانی تیمشون به یادمونن!!!!!!!!!
بعدش هی همه میگفتن که ببین تو بدشانسی! همه کارشون دو سه روزه تمومه، مال تو 10 روز طولید و
آخرشم هیچی! حالا هم هرچی من بگم اصن شانس چی هست که بدشانسی چی باشه، مگه کسی گوش میده؟!!
بعد این تی وی که ایرانشو بگیری احساس توهین وحماقت میکنی، خارجشو بگیری زر و پر اضافس!
بعد یه 4-5 تا عقد و عروسی رفتیم که برخلاف تصورم خیلی
خوش گذشت!
بعدش که 10 روزه بی نت من نمیدونستم روزامو چطور بگذرونم! اونقدر کتاب خوندم که چشام 4تا 5 تا میبینه! اونم کتابای فلسفی که مغزم قاط زده باهاشون!
گشتل هم خو تعطیله! بازار هم نمیتونم برم که خرج بذارم سر دست بابا!!!!!!!!! همش هم به خاطر اینکه هوا بیخودی گرمه!
 برا کسی که معتاده و قصد ترک هم نداره، این همه مدت بدون نت تحمل کردن کار سختیه ! کسی منو میدَرکه  آیاااااااااااا ؟؟؟؟!
حالا همه میدونن تو خونه که من معتادم و یه روز اگه با پی سی
نرم نت، با موب میرم و گوشی نازنینم پکید از بس سیمشو جابه جا کردم و حالا هم از شدت اعتیاد رفتم از جیب مبارک خودم
!، خیلی جالب بود براشون که تو این 10 روز من به روی خودم نیاوردم! کافی نت هم نرفتم!! حتی ایرانسلم یه هفتس شارژش تمومیده و من بیخیال! مثلا میخواستم بگم تو ترکم و این حرفا! یه جورایی خودمم باورم شد! 
دیگه من بودم و شباشب و اینجا شب نیست و جوونی دربست و کلاس جوونی و اینا، که منتظر بودم فقط برنامه شروع شه من اولی باشم که پیامک میزنم که پیامکمو بخونن! بعد تا آخر برنامه رو گوش میدادم ببینم اس ام اسم رو میخونه یا نه! تیکه ای بهم میندازه یا نه! تازه یکی دوبار به سرم زد یکشنبه 7:30 صب پاشم آبنبات گوش بدم! مثه دیوونه ها! همین که اینکارو نکردم خودش خیلیه!!! تازه این جمعه، بس که دیشبش دیر خوابیدم، صب به " این گروه لطیف " نرسیدم و فقط نیم ساعت آخرشو گوشیدم! خودمو نمی بخشم! فرزاد حسنی هم بودش خو!!!!!!!!!
یه بارم
کابوس دیدم که تنها سیم سالم هندزفریم به دو نیمه نامساوی تقسیم شده! میخواستم از ناراحتی سکته کنم تو خواب! با چه وضعیتی از خواب پریدم! آخه من بی رادیو چیکار کنم؟! ( بگو آخه مگه قحطه؟! فوقش هم که خراب شه، یکی دیگه میگیری! چت بود تو خواب آخه؟!!!!!! )

الانم تو کافی نت دارم می آپم... چی فک می کردم، چی شد... .

 

پ.ن1: تو رو خدا فعل ها رو نیگا! الانه که از فرهنگستان بیان خودمو وبمو با هم بجمعن!!!!!!! گند زدم به این پرشن لنگوییج! کوروشا! به کبیری خودت بعفو! نمیتونم جلو خودمو بگیرم! زمونه عوضیده!  

پ.ن 2: هیچ چیزی برام لذت بخش تر از این نیست که بشینم لب رودخونه و غروب هلال ماه رو نگاه کنم... . دیشب خیلی صفا داشت!

پ.ن3: هنوز تو کفِ حکمت46 نهج البلاغه ام: گناهی که تو را به پشیمانی وا دارد، بهتر از کار نیکی است که تو را به خودپسندی وادارد... .

پ.ن4: فک میکنی من وقت و پول و اعصابمو از سر راه آوردم؟ کسی جرات داره با من دربیفته؟ بدا به حالش... . امروز کارای اداریش انجام شد، فردا هم پروندشو به جریان میندازم تا فک نکن مردم مسخرشونن و سر هرکسی میتونن کلاه بذارن... با بد کسی درافتادن! من کسی نیستم که بذارم رو حقم راه بری. من میخواستم با این نتِ لاکپشتی اعصابم خراب نشه، رفتم  adsl کشیدم... اونوقت بعد از ده روز هنوز خطم رانژه نشده...؟ نوبره والا! اگه نمیتونی کاری انجام بدی، بگو نمیتونم!

پ.ن4: به قول یکی از دوستان خیلی خیلی عزیز، مَخ سوسن(!!) طولانی نوشتم که جز خودی ها نخونن... !

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 89/4/26:: 7:35 عصر     |     () نظر

 

 

 

 

نــــــــــــــدای آغاز

بـــــــه نــــــــام خــــــــدا

ســـــــلام

 

یه 365 روزِ به یاد موندنی...!

قبل از اون من وبگردی میکردم فقط... وب های خاصی رو میخوندم بدون اینکه کامنت بذارم. وبلاگایی که خیلیاشون الان دیگه نیستن...( دلم تنگ شده براشون! ) .
یه سال پیش، وقتی اسم خودمو گذاشتم آرون نمی دونستم که این اسم چه مسئولیت سنگینی برام ایجاد میکنه... اون موقع من آرون نبودم، الان هم نیستم... گرچه انتخاب این اسم هم در نوع خودش جالب بود!

تو این مدت دوستای خوبی پیدا کردم که هرگز فکرش رو هم نمی کردم! حتی اتفاقایی افتاد که اصلا انتظارشون رو نداشتم!
همه ی کسایی که شعرهای منو و نوشته هام رو نقد کردن یه تشکر ویژه طلبشون!  
همینطور اونایی که میومدن وبم و دیگه نمیان و اونایی که میومدن و الان هم میان! خیلی مرسی... . همتون تو به اینجا رسیدن آرون کمک کردین.
نمیدونم چقدر پست های منو خوندین... یا برداشتتون از آرون چی بوده... فقط امیدوارم تو بیان حرفهام موفق بوده باشم!

حرفای دیگه ای هم بود که گفتنشون خالی از لطف نبود ولی... پیش اومدن یه سری مسائل، واقعا حس و حالی برام نذاشته که بخوام بیشتر بنویسم... . حتی تلاش کردم که این پست رو اگرنه شاد، لااقل غمگین ننویسم.

راستش...
 بارها و بارها به حذف وبم فکر کردم ... حتی یه بار تصمیم گرفتم که دیگه توش ننویسم! اما هربار دلم نیومد... این همه خاطره، این همه دوست رو یه دفعه بذارم کنار...! نتونستم... پس حالا که موندم...

امروز، آرونِ یه ساله،  قول میده که به نـــــــــــــدای آرون گوش بده... از کُما بیاد بیرون... و قبل از اینکه بمیره، از سر جاش بلند شه... .   

                                                                                          یـــاهو...

                                                                                                    یـــــــــــــــاعلی!ا

 

 

این عکس هم از آلبوم  تصاویر مورد علاقه ی آرون، برای شما! دلم نیومد فقط تو گوشی خودم بمونه! البت چون کوچیکش کردم کیفیتش اومد پایین!

 

از مسجد قدیم دانشگاه تا معاونت! ما بش میگیم گذرگاه ...!


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 89/4/15:: 10:51 صبح     |     () نظر

<      1   2   3   4      >
درباره

آرون شید
در توضیح اسم وبلاگم همین بس که " آرون " به معنای " نیک "است. باشد که گفتارمان , پندارمان و کردارمان نیک باشد... (شید) در فرهنگ فارسی معین به معنای خورشید و روشنایی است. // اینم بگم که نه من همونیم که چش باز کردم تو این دنیا و نه این همون دنیاییه که من چش باز کردم توش
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها