بدو... بدو...داره میرسه بت... سریعتر... خیس عرق... بلوزت چسبیده به تنت... نفس نداری... ولی مجبوری! حواســـــــ...!
آآآآآآخ!!! افتادی! حواست کجاس؟!
سرت صدا میده... گُر گرفتی... دهنت مزه خاک میده... زبونت چسبیده به سقف دهنت...خس خس سینَت تمومی نداره... همه جات درد میکنه... ولی مهم نیس..!
پاشو... یالّا دیگه...!
بدو... بپیچ این ور... صدای پاتو نشنوه...! مواظب...
آهاااا!!!! وایسا...! گُمت کرد؟! ... چسبیدی به دیوار... داری میلرزی... میلرزی... گوش بده...گوش بده... صدایی نیست... رفت. نفس عمیـــــــــــــق!
کجات درد میکنه... کجات درد میکنه...آخ!!!! شلوار سیاهت ... سر زانوت پاره شده... سرخ و کثیف! کف دستات ساییده...زق زق می کنه!
پاهات جون نداره... آروم... آروم! نشستی رو زمین... بلوز سفیدت خیسِ خیسه، لک زده... از تو شلوارت زده بیرون ... موهات پخشه تو صورتت... نا نداری... چشات باز نمیشه...
سرتو یه وری تکیه میدی به دیوار ... لبات خشکه... صدات گرفته، بریده بریده: خدایا... کی تموم میشه...؟!
پ.ن1: محض توصیف بود... همین.
پ.ن2: این یاروِ در حال فرار، بسیار مدیون اعصاب سمپاتیکشه! واقعا داشتنش حکمت داره...!
پ.ن3: نظرتونو راجع بهش بگید پلیز!
15شعبان نوشت: به خودم دروغ بگم؟ به تو؟ یا به اونایی که وبم رو میخونن؟ نه... من منتظر نیستم... لااقل رفتارم که اینطور نشون داده. من هنوز به جمعه هم نرسیدم چه برسه به 15 شعبانش: غروب من، در گلوی بریده ی پنج شنبه گیر کرده است... .
کلمات کلیدی: