نوروز...؟ نه روزم نو شد نه شبم... .خوب یا بد،همونی هست که بود... . سالی که خوب شروع و لعنتی تموم شد...سالی که لعنتی شروع شد و آخرش رو نمی دونم.سال گذشته بهترین تجربه ها رو برام داشت... پستی بلندی هایی که هر کدوم قد یه دنیا می ارزیدن... و دوستای خوبی که پیدا کردم. گرچه امسال بد شروع شد ولی میخوام خوب ادامش بدم. میخوام دوباره بشم همون آرون ِ 6 ماه پیش .
شب نوشت...
بهار شد...
من ماندم و یک دنیا زمستان
در تنگنای بی حد نشایدها...
محبوس
در سیاهچال خودساخته ام...
دیگر
خیزش شبناک نبایدهایم را
پایانی نیست...
روح برهنه ام را
حد حرمت می زنم :
" رانده شده "...
دستهایم را بنگر
که در هیچستان
کوروار، دستاویز می جویند
نمی یابند...
نمی یابند...
و چه شد؟
کنج تنهاییم را باد با خود برد...
و اکنون
من
تنها
وسط اتوبان
با چشمهای بسته
هوا را می کاوم...
بازی زندگی...!
و هر ثانیه
آکنده خنجری می شود از ستم در دستم...
که را دیده ای
که ازپشت
بر خود خنجر زند؟
بارها و بارها...
امشب به سحر نخواهد رسید
تا فردا
چند ثانیه راه است؟
کلمات کلیدی: