جاده ای به درازای تمام راه های نرفته ام پیش روی من، و پشت سرم، تمام پل هایی که خراب کرده ام ... تمام راه هایی که اشتباه رفته ام ... .
جاده ای که تا بی کران ذهنم امتداد می یابد.
و مرا اجبار در رفتن هست... همانگونه که اجبار در بودن بود... .
مرا چه به دست و پا زدن در این گرداب نخواستن ها... ؟؟؟
و چرا گاهی دستم لای چرخ دنده های زمان گیر می کند و نمی ایستد... استخوانم خرد می شود و نمی ایستد...فریاد می زنم و نمی ایستد...نمی ایستد...نه نمی ایستد .
و این چنین است که تکه تکه، روح مرا به یغما می برد...آهسته ... آهسته.
و حال
من مانده ام و کوله باری از پشیمانی ها... که تا ابد بر دوشم سنگینی خواهد کرد...
و فال حافظی که همیشه مضمونش یکی است...
خدا کند سنگینی اش عادت نشود...
خدا کند سنگین تر نشود...
خدا کند خوابم نبرد...
خدا کند ... .
کلمات کلیدی: