دستهایم را به سویت دراز کردم، که بگیری...که رهایم نکنی...غافل از اینکه مدتهاست که در آغوش تو هستم... .
به خدای 28 مهرماهم سوگند، که بگیر و نگیر های آرون جز از روی جوانی نیست...و دیده ای که برمیگردم... .
پ.ن1:دلم میخواد یه دوست...یه دوست خوب، یه سیلی بزنه تو گوشم، شونه هام رو محکم تکون بده، بچسبونتم به دیوار ، سرم داد بزنه: آرون...آرون...به خدا تو هیچیت نیست... به خدای 28 مهرماهت که تو هیچیت نیست...
پ.ن2: امروز روز آخره...امشب برمیگردیم...میگن امام رضا دست خالی برنمی گردونه...خدا کنه دست خالی برنگردیم....
کلمات کلیدی: