خط کش را میگذارد روی کاغذ ...دو خط موازی...انتهایشان از حاشیه کاغذ زده بیرون...مرا میگذارد لای این خطها...می گوید: برو...
من می نشینم وسط راه ... و چشم می دوزم به افق کاغذی...
و هنوز همانجا نشسته ام...
جاده زیر پای من حرکت می کند...
پ.ن: با الهه مشرق زمین و... الان داریم میریم مشهد...
کلمات کلیدی: