اینجا سنندجه.جایی که گرچه لباس محلی کم می بینی ,اما هنوز هم سرشار از تعصبه. اینجاس که من غبطه می خورم...یا بهتر بگم..حسادت می کنم...
آره حسادت می کنم...
از پهلوشون تو بازار که رد می شدم , حس می کردم اینجا ایران نیست..! هیچی نمی فهمیدم از حرفاشون...
کشته ی تعصبشون رو زبونشون شدم ... از بچه تا بزرگ ,همه کردی حرف می زدن ...خوش به حالشون..!
و این منو از داخل مثه خوره می خوره ..که چرا ما نه؟ که چرا ما این طوری نیستیم؟ که چرا ما با بچه هامون فارسی حرف می زنیم ؟
که چرا خودمون داریم دستی دستی , فرهنگمون ,هویتمون ,اصالتمون رو به این سادگی از بین می بریم ؟...چرا؟
فکرشو بکن..!40 -30 سال دیگه , همسن های من که 70% فارسی حرف می زنن , میشن پدر بزرگ و مادربزرگ ...چقدر وحشتناکه که ببینی مادربزرگ و پدربزرگی دارن فارسی حرف می زنن...!
و من متاسفم ...و باز هم متاسفم
من متاسفم...همیشه می دیدم وقتی معلمی سرکلاس وسط درس دادن ,حواسش نیست و یه کلمه ی محلی میگه , کل کلاس می خندن ...و این چقدر درد آوره...
چرا ما این قدر بی هویتیم همشهری؟ هان..؟آخه چرا ؟
وقتی دو تا ترک یا کرد یاعرب( که همدیگه رو نمیشناسن ) به هم میرسن , وقتی فهمیدن هر دو همزبونن ,با زبون خودشون با هم حرف میزنن...حتی تو دانشگاه!!
و این چیزیه که من بهش میگم هویت یا خود کم نبینی ... !
متاسفم که ما تو دانشگاه اینجوری نیستیم...یعنی من که ندیدم تا حالا...!
یه هم اتاقی دارم که همشهری مونه ...حتی لهجه هم نداره...! و افتخار می کنه ... ! و هیچ چیز برام زجر آور تر از این نیست...
یه روز داشتیم با هم درباره این موضوع حرف می زدیم.گفتم بهش که اگه یه روزی یه بچه ای داشته باشم , محاله باهاش فارسی حرف بزنم.باید گویش محلیش رو , هویتش رو خوب یاد بگیره...
میدونین چی گفت ؟
گفت:"ولی من به هیچ وجه!" و با یه لحن خاصی هم گفت...انگار که داشته باشه از طاعون فرار کنه...!
بهش گفتم:"پس هویتمون چی؟ فرهنگمون؟"
گفت:"خب آره , این چیزا هست...تا اونجا که میتونم سعی می کنم ...ی حرف بزنم ."...! بحتیه !!! ( معادل فارسی اش کشک است , اما به معنای کشک نیست!)
خو آدم تش ِ گِرَه خو !
شهر ما گرچه پر از لر شده است
کوی آن توده ی مردم شده است
ما به دنبال ترقی بودیم
حیف ِ گویش که فدایش شده است
همشهری تو چی ؟ نظر تو چیه ؟ کدوم ؟ فارسی یا ...ی ؟
چه کار باید کرد ؟
پ.ن: اگه به جای اسم شهرمون، ... گذاشتم، خواستم کلی بنویسم که به درد همه بخوره...
از سفرنامه من. تاریخ: 8/5/88
کلمات کلیدی: