تمام تابستان، تصوراتم پل اتصال چهارسال گذشته به دوسال آینده بود.
توی خیالم آشپزی میکردیم، درس میخواندیم، شبها توی محوطه چرخ میزدیم. حتا پارتنر زبانم بود و قرار بود برویم بازار، سینما و کارتینگ!
از خیال تا واقعیت راه کوتاهی بود که بیرحمانه طولانی شد. چشم باز کردم و دیدم تنها ماندهام.. تمام تابستان تنهایی با خودم حرف میزدهام، آشپزی میکردهام و درس میخواندهام. وجب به وجب چمران برایم خاطرههای دلانگیز بود و حالا توی ذهنم به طرز غریبی دلگیر است.
توی خیالات لعنتیام توی اداره نشستهام و زل زدهام به دو صندلی خالیِ روبرویم. دو نفری که همیشه کنار هم مینشستند و حرفزدن و خنده هایشان گاهی دیگران را شاکی میکرد، حالا هرکدام جای دیگری هستند. هی میخواهم بگویم: "بچه ها.. اینجا نشینید، جای شکوه و نگاره. الان میان!" و هی یادم میآید که دیگر نمیآیند، دیگر کسی نیست که حرفم را بفهمد، هی دلم میگیرد، هی دوستانم یکییکی از پیشم میروند و هی تنهاتر میشوم.
+دستام درد میکنه نمیتونم تایپ کنم وگرنه حرف زیاده..
کلمات کلیدی: