در فکرِ "شبِ روزی" که شبهاش همه روز بودند و روزهاش روزتر، تخیل آرامی بود که ضربانش تند و تندتر میزد تا از شکارِ اعصاب به خواب رفته عقب نماند.
سایه نبود جز در زاویهای که میرفت به انتهای رانده شده..
"شبِ روز" در خنکای سایه به حد رسید که روز از پی روز، از پی روز آمد و بیشب، باز هم به اجبار ِسکوتِ بیحاشیه، نشست.
شب از گریزانی ِ روز بود که نگاهش به مدِّ مدام میرسید و باور میکرد: چه خوب است که روی هیچ دریایی سد نمیبندند.
و خوب، از پسِ "شبِ روز" روایت شد؛ به بهانهی زیبایی که به لمس من رسیده بود!
کلمات کلیدی: