کلید اتاق ته کیفم پیدا نمیشه... همه چی رو ریختم رو زمین دارم دمبالش میگردم. در رو باز میکنم و اعصابی نیس که وسایلم رو جمع کنم... همینجوری میریزمشون تو اتاق.
ساکم رو که دیشب جمع کرده بودمش، باز می کنم و دوباره غرق میشم تو تنفس فضایی که قرار بود امروز از شرش خلاص بشم. لیوان جدیدم رو که میخواستم بعد از عید افتتاح کنم، از تو کمد درمیارم و میذارم رو میز که یادم باشه بعد از شام توش چایی بخورم... هرچند دلم نمیاد.
دوباره لباسایی رو که جمع کرده بودم تو چمدون زیر تخت، در میارم و می پوشم.. مث یه روز عادی انگار که هیچوخ قرار نبوده برم خونه...
5 عصره.. یادم میاد ناهار که هیچ، از صب آب هم نخوردم و... وااااااای نمازم نخوندم!
بیخیال 200 تومن امانتی که تو کیفمه و شای (لُپ لُپ م!) اتاق رو ول می کنم و میرم بیرون... بجز من که کسی تو خابگا نیس.
نگار بم زنگ میزنه که میخاد بره بیرون و دوس داره که تنها نباشه... صورتم خیس و گرمه، ساکت میمونم.. خودش خداحافظی میکنه.
همه ذوقی که از یه شمبه داشتم تا امروز برم خونه، از سرم میپره... همه دلخوشیم این بود که امشب باعث میشم اگه شده یه لحظه تو بخندی...همین!
یادم رفته بود همه دنیایی رو که دوباره بالا اومده بود تا تو گلو؛ از ذوقیادم رفته بود... خب حالا دوباره یادم اومد.
کلمات کلیدی: