نشستم پشت پنجره زل زدم به دیوار رو به رو.
در باز میشه؛ میای بیرون.
صورتمو می چسبونم به شیشه؛ زوم می کنم روت: کاش عینک آفتابیتو برمیداشتی.
همون پیرهن همیشگی سبز ماشی که خیلی بهت میاد؛ کیفی که زیاد سنگین نیست، خط اتوی مرتب شلوارت که می یفته رو کفشای همیشه واکس خورده ت، موهایی که یه وری ریخته رو پیشونیت و پوستی که قبلن روشن تر از این بود... .
هر روز همین ساعت. عادتم شده که بی دلیل وایسم و تا خَم خیابون از تو قاب پنجره ای که نمیذاره تو منو ببینی، قدمای منظم و بلندتو نگاه کنم ...
و هی تکرار... هی
تو توی هر روزای خودت از در خونه ی دیوار روبه رو بیرون میای و من بیشتر توی هر روزای خودم که انگار گره خورده به قدم های تو فرو میرم...
و این زندگی سگی که میخواد منو با خودش رو آسفالت داغ بکشونه.
و صدای تی وی که هی اخبار میگه و من هی گوش نمیدم...
و گوشیم که هی زنگ میخوره و جواب نمیدم و اسمسایی که بازشون نمی کنم.
صف شلوغ بانک میاد تو ذهنم و از اون ور میرم تو خوابی که دیشب دیدم.
صداها تو سرم چرخ میخوره و میاد بیرون: با منی؟ حواسم نبود...
عکس بچه ای که چن روزیه بکگراند گوشیمه، مدام می خنده... نه به من، که شاید به دیوار رو به رو.
و من از دیوار روبه رو هیچ نمی فهمم...
کلمات کلیدی: