این نقل به مضمون یه اتفاق واقعیه که تو دانشگاه خودمون و برای یکی از استادهای خودمون اتفاق افتاده ...
استاد، بعد از آخرین کلاسش، خسته کیفش رو برداشت که بره خونه. پاش رو که از دانشکده گذاشت بیرون؛ دید کمی جلوتر یه دختره افتاده رو زمین ... .استاد دوید طرفش که ببینه چی شده. دختره از حال رفته بود ...باید می بردش بیمارستان گلستان که همون بغل بود ... ولی احتیاج به کمک داشت تا سوار ماشینش کنه... به چند تا دانشجوی دختری که از کنارش گذشتن گفت:" میشه کمک کنید سوارش کنم؟ "
یکیشون گفت:" سلام استاد، خوبین؟ ببخشید ،ما کلاس داریم خیلی دیرمون شده" و ... رفتن ...!!!
استاد مات و مبهوت مونده بود ... رفت سمت کیوسک نگهبانی، از نگهبان کمک خواست. نگهبان یه نگاه کرد و گفت: "ببخشید مشکل شرعی داره؛ نامحرمه "!!!!!!!!!!!!!!!
استاد دیگه خونش به جوش اومده بود. خودش رفت دختره رو انداخت رو کولش و برد سمت ماشین...
از این ور و اون ور تیکه بود که بارش میکردن : "بابا ژان والژان " ...
استاد تو بیمارستان کیف دختره رو باز کرد که ببینه کیه ... تو کیفش فقط 200 تا تک تومنی پول بود ...
وقتی دختر به هوش اومد، گفت که از دیروز تا حالا هیچی نخورده ...
استاد در کیفش رو باز کرد، یه بسته اسکناس درآورد، گذاشت توی کیف دختره ...
بلند شد و همونطوری که داشت میرفت بهش گفت: وظیفه است ... وظیفه ... وظیفه ...
کلمات کلیدی:
هیچ جیز مرا به گذشته نمی برد...
و هیچ چیز به آینده ام پیوند نمی دهد...
و منم
سرگردان در لحظه ی حال
و بی هیچ توشه ی سفر
رو به سوی افق های ناپیدای بیکران
گریزی جز رفتن نیست ...
برویم ...
کلمات کلیدی:
تیک ، تاک...
تیک ، تاک...
بی شک
این
من
نیستم
که لحظه ها را میگذرانم
این
لحظه ها
هستند
که مرا میگذرانند...
بی هیچ وقفه...
و من هم
تسلیم محض...
تماشاگر لحظه ها...!
کلمات کلیدی: