مثل نشستن توی تنگ آب یا شاید هم ماندن در سکون شب، دوست دارم تابستان با تمام تنفری که ازش دارم، دیرتر تمام شود.
آخر هنوز باید ضربان قلبم را بشمارم...یکی یکی.
هنوز مانده است تا لحظه های فقط من.
هنوز فاصله است تا آرام رام..
هنوز تا فراموشیِ دور ِدور خیلی راه است..
تابستان باید به اندازه حرفهایی که تمام نمی شوند کش بیاید.. به اندازه ای که از نگفتنشان راضی شوم.
از روزهای من فقط شب ها از لکنت حضور نمناکی که همیشه ی بودنشان است، ماندهاند به انتظارِ انتظاری که انگار هیچوقت تمام نمی شود... به اعتقاد اینکه باید یک روز، برای همیشه تمام شود!
+سلام!
++ یه روز آسمون همه مون آبی پِروس میشه...
کلمات کلیدی:
در فکرِ "شبِ روزی" که شبهاش همه روز بودند و روزهاش روزتر، تخیل آرامی بود که ضربانش تند و تندتر میزد تا از شکارِ اعصاب به خواب رفته عقب نماند.
سایه نبود جز در زاویهای که میرفت به انتهای رانده شده..
"شبِ روز" در خنکای سایه به حد رسید که روز از پی روز، از پی روز آمد و بیشب، باز هم به اجبار ِسکوتِ بیحاشیه، نشست.
شب از گریزانی ِ روز بود که نگاهش به مدِّ مدام میرسید و باور میکرد: چه خوب است که روی هیچ دریایی سد نمیبندند.
و خوب، از پسِ "شبِ روز" روایت شد؛ به بهانهی زیبایی که به لمس من رسیده بود!
کلمات کلیدی: