سفارش تبلیغ
صبا ویژن
پست ترین دانش، آن است که از زبانت در نگذرد و والاترین دانش، آن است که در اعضا و جوارح پدیدار گردد . [امام علی علیه السلام]

گاهی مداد هم می شکند...

هیچ برزخی بدتر از شک نیست...
بخواب
بخواب
بخواب
شاید وقتی بیدار شدی
به یقین رسیده باشی...
شاید... 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/5/9:: 1:12 عصر     |     () نظر

 

نشستم پشت پنجره زل زدم به دیوار رو به رو.
در باز میشه؛ میای بیرون.  
صورتمو می چسبونم به شیشه؛ زوم می کنم روت: کاش عینک آفتابیتو برمیداشتی.
همون پیرهن همیشگی سبز ماشی که خیلی بهت میاد؛ کیفی که زیاد سنگین نیست، خط اتوی مرتب شلوارت که می یفته رو کفشای همیشه واکس خورده ت، موهایی که یه وری ریخته رو پیشونیت و پوستی که قبلن روشن تر از این بود... .
هر روز همین ساعت. عادتم شده که بی دلیل وایسم و تا خَم خیابون از تو قاب پنجره ای که نمیذاره تو منو ببینی، قدمای منظم و بلندتو نگاه کنم ...
و هی تکرار... هی
تو توی هر روزای خودت از در خونه ی دیوار روبه رو بیرون میای و من بیشتر توی هر روزای خودم که انگار گره خورده به قدم های تو فرو میرم...
و این زندگی سگی که میخواد منو با خودش رو آسفالت داغ بکشونه.
و صدای تی وی که هی اخبار میگه و من هی گوش نمیدم...
و گوشیم که هی زنگ میخوره و جواب نمیدم و اسمسایی که بازشون نمی کنم.
صف شلوغ بانک میاد تو ذهنم و از اون ور میرم تو خوابی که دیشب دیدم.
صداها تو سرم چرخ میخوره و میاد بیرون: با منی؟ حواسم نبود...
عکس بچه ای که چن روزیه بکگراند گوشیمه، مدام می خنده... نه به من، که شاید به دیوار رو به رو.
و من از دیوار روبه رو هیچ نمی فهمم... 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/5/2:: 5:8 عصر     |     () نظر

هرچند تو سه هفته گذشته اونقد احساسای قرو قاطی داشتم که نفهمیدم آخرش خوشحالم یا ناراحت یا چی...، ولی فک کنم در کل بشه گفت همه چی تو یه بهت عظیم تعریف بشه... نه از اون نوع بهت فروردین واری که تا مدتها درگیرش بودم، نه... این از یه نوع دیگه س. ینی هرچه قدر فرو بردن این احساس سخت بود، هضم کردنش سخت تره! 

الان ینی باید خوشحال باشم که انگار همون آرون پاییز 88 ام؟ نه که خوشحال نباشم... مسخره س ولی حس غالبم ترسه... 
ترس از اینکه انگار دوباره شدم همونی که میخواستم. انگار چیزی رو که دو سال دنبالش بودم و دوباره داشتنش رو حتا تو خوابم نمی دیدم، به دست آوردم ... 
میترسم که چشامو باز کنم و ببینم هیچ فشاری، جز اون قدری که باید، روم نیس... . میترسم ازینکه الان دغدغه های من مثه دغدغه های همسن و سالامه نه بیشتر، و نه خیلی بیشتر...
آره می ترسم... 

اصن اینا به کنار...

راستش.... می ترسم ازینکه این فقط یه بازی باشه... چشم باز کنم و ببینم همش دروغ بوده... شاید من این وسط یه بازیچه باشم... 

به هر حال... من مجبورم ادامه بدم. 
وایسادم روی پله ی اول. اگه، اگه و اگه همه چی واقعی باشه، تازه الان میتونم از صفر شروع کنم... گذشتن از مسیری که قبلن ازش رد شدم، خیلی سخت نیس فقط یوخده دقت میخاد.

میشه گفت من تو این بهت غرق شدم... خدا کنه بازی نباشه. خدا کنه اشتباه نکرده باشم.

و هیچ چاره ای هم جز صبر وجود نداره... هیچی 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 90/4/29:: 11:9 عصر     |     () نظر

<      1   2   3   4      >
درباره

آرون شید
در توضیح اسم وبلاگم همین بس که " آرون " به معنای " نیک "است. باشد که گفتارمان , پندارمان و کردارمان نیک باشد... (شید) در فرهنگ فارسی معین به معنای خورشید و روشنایی است. // اینم بگم که نه من همونیم که چش باز کردم تو این دنیا و نه این همون دنیاییه که من چش باز کردم توش
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها