سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دانشمند، دانشمند نمی شود، تا اینکه . . .در برابر دانشش چیزی از کالای پست دنیا نگیرد . [امام علی علیه السلام]

ماه رمضون یه طرف، زلابی هاش یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، مهمونیای باصفاش یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، ظرفای افطار که مال منه ، یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، بیـــــــــــــکاری بد دردیـــــــــه،  یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، فیلم پاسفره ای مسخره ی خاک تو سرش یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، ساعت 3 ظهر مسیج ندین جون خودتون، یه طرف دیگه !
ماه رمضون یه طرف، هیشکی باور نمی کنه، یه طرف دیگه!  
ماه رمضون یه طرف، خودمم باورم نمیشه، یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، صفر کردن گودر هم دیگه بهم حال نمیده، یه طرف دیگه!
ماه رمضون یه طرف، ما با هم یه غلطی کردیم جورشو من تنها باید بکشم، یه طرف دیگه!


ماه رمضون یه طرف، آرون تا اطلاع بعدی بایکوت، یه طرف دیگه!
البت هستیم ها! فقط میریم ببینیم سرنوشت چه خوابی برایمان دیده است و حداکثر دو سه هفته ای بر میگردیم! کامنت ها هم برا خودتون عمومیه!

مرتبط نوشت: پسردایی محترمه از اول ماه رمضون رو تا حالا روزه گرفته، مامان بزرگ بعد کلی قربون صدقه رفتن میگه بهش: هرچی خواستی بگو خودم میخرم برات! پسردایی هم کم نیاورد گفت: لپ تاپ میخوام!!!  مامان بزرگ پشیــــــمون شد!
منم کلی صفا کردم! میخواستم خودم بهش اشاره بدم همینو بگه، دیدم بابا دستکم گرفتیمش خودش یه پا استاده!
ولی خودمونیما... نه حسودیه، نه پشیمونی! والا ما 10 سالمون بود 30 روز روزه میگرفتیم کسی چیزی نمی گفت! اصن وظیفه بود! نمیگیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!
بچه هم بچه های قدیم!

 بی ربط نوشت: این کامنتینگ پارسیبلاگ با اینکه مثلن امکاناتشو بیشتر کرده ولی دوتا عیب خیلی بزرگ پیدا کرده (به جز اون چیزایی که شما کشفیدین!) که البته خودم اول از همه بهشون پی بردم! یه نظرسنجی هم نداره لامصب....!

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 89/5/30:: 2:9 صبح     |     () نظر

هوا نمی خوام ...چون حق من نیست.
این آب حق من نیست...
من غذا هم نمی خوام ...
یه اتاق میخوام بی در، بی پنجره... تاریک...با یه پاکت سیگار و یه فندک.
دود میخوام...و یه عالمه تنهایی.
هیــــــــس...آروم. مواظب باش بیدارم نکنی! میخوام بخوابم .

 

 

آرون نوشت: نمی کِشَم... ولی دودشو برای این پست به شدت احتیاج داشتم... .


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 89/5/15:: 3:39 عصر     |     () نظر

 

چته؟ چرا اینجوری نیگام می کنی؟ به خدا من هیچ کاره ام! می فهمی؟ هیچ کاره...!
من فقط کاری رو می کنم که بهم میگن! نه بیشتر، نه کمتر! بس کن دیگه... باشه؟!
دااااد نزن! سر من دااااد نزن! خوبه که قبول داری خودت مقصر بودی...!
میخوای من برات چیکار کنم؟ عجب گرفتاری شدم! اصن من دیگه نیستم! آب من با تو تو یه جوب نمیره! اَه... !
قهر می کنه...! دِ عزیز من چرا خودتو میزنی به نفهمی...؟خودت بهتر از من میدونی که دستم به جایی بند نیس! نمیــتونم! اگه بخوام هم نمـــــــی تـونـم کمکت کنم!
کافیه دیگه...تمومش کن! این تو نیستی که به من دستور میدی! منم از تو دستور نمی گیرم!
چی؟ رضایت؟ کی...؟ من؟ جمع کن بابا دلت خوشه! وقتی از خودت قبول نکرده، میخوای از من قبول کنه؟ نچ!
قیافتو برا من اینجوری نکن! روت هست آخه؟ برا یکی مظلوم نمایی کن که نشناسدت...!
گفتی باهات حرف نزد؟ از چشاش می فهمیدی خب...!
آها... خب حق داشته... که چشاشو ببنده... که باهات حرف نزنه...!
بچه تو می فهمی چیکار کردی؟ با خودت...با اون! درک کن که براش سخته... که حق داره روشو ازت برگردونه... .
باز داره نیگا میکنه! ای بابا! ببین... ببین هر روز همین موقع از اینجا رد میشه... بیا خودت برو باهاش صوبت کن! حتا اگه قبول نکنه...تو کوتاه نیا... هر روز بیا بشین همینجا!
بذار سیلی بزنه...بذار تف کنه تو صورتت...بذار مشت مشت خاک بریزه رو سرت که آره...تو بودی...خود تو! تویی که دوبار قول دادی... هر دوبار رو هم زدی زیرش! هر بار گفتی بار آخره... نبود بی وجدان! نبود...!
بهش بگو به عزیزش، به عزیزت که این بار واقعا بار آخره... مثه سگ زار بزن... بگو غلط کردی، پشیمونی...بگو بهش که شده کابوس شبای بیداریت... که دیگه نه روز داری نه شب...که نفست بالا نمیاد...!   
بگو ببخشه... که چشات بره رو هم... که نفست آروم بره و بیاد! که از درد نپیچی به خودت... که هیشکی نمیدونه چته به جز خودت... به جز خودش!
همینه... تنها راهی که داری همینه! دیگه با خودته... که چطور بگی... که چقدر عمل کنی... که چقدر صادق باشی... .

و این کلام آخر سخنی برای وداع نیست، دعای خیریست بدرقه ی راهت... .

پ.ن1: کل این پست رو با یه دست تایپ کردم! دو روزه من بیچاره شدم با این کمپرس یخ!  دستم افتاد دیگه!

پ.ن2: بعدن متوجه شدم اون ور کاغذی که این پست رو روش نوشتم، یکی از کارنامه های آزمون آزمایشی دو سال پیشه! هر چند ترازم خوب بود اما حالم به شدت گرفته شد!

پ.ن3: خودمو گذاشتم جای کسی که این پست رو میخونه! دیدم هیچ جذابیتی نداره براش! ولی برا خودم داره... .
نتیجه اینکه عذرتون موجهه اگه کامنتتون غیر مرتبط با پست بود! ولی اگه راجع بهش نظر بدین که لطف کردین! 

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -  

بعدن نوشت: اگه ازین وب خوشتون نمیاد، اگه با عقاید و علایقتون سازگار نیست، اگه فک می کنین خوندن نوشته های من وقتتونو می گیره، اگه فک می کنید با کامنت گذاشتن منتی سر نویسنده ی این وبلاگ میذارید، اینو بدونید که من در هیچ حالتی خارج از چارچوب تعریف شده ی خودم حرکت نمی کنم ... من می فهمم که کی مخاطب منه و کی نیست... .

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط آرون شید 89/5/11:: 11:58 صبح     |     () نظر

<      1   2   3   4      >
درباره

آرون شید
در توضیح اسم وبلاگم همین بس که " آرون " به معنای " نیک "است. باشد که گفتارمان , پندارمان و کردارمان نیک باشد... (شید) در فرهنگ فارسی معین به معنای خورشید و روشنایی است. // اینم بگم که نه من همونیم که چش باز کردم تو این دنیا و نه این همون دنیاییه که من چش باز کردم توش
صفحه‌های دیگر
لینک‌های روزانه
پیوندها
لیست یادداشت‌ها
آرشیو یادداشت‌ها