و این 28 روزِ بارها
که هی رنگ می بازد و باز از نو می آغازد
و هیچ چیز تغییر نمی کند
جز سه تار مویی که سپید شده اند
و هیچ کس 10 روزِ 28 روزم را جدی نمی گیرد
و خودم هم جدی نمی گیرم
و هیچ کس به معمای درون پی نمی برد
و هیچ کس سوالات درونش را پاسخ نمی گوید
شاید اصلا سوالی نیست !!!
و این روزها که شب می شوند و باز روز می شوند و باز...
دغدغه ی من چرا امام جماعت است؟
و چرا ناراحت نمی شوم که عینک آفتابی ام گم شده؟
و چرا ذهنم مشوش مسایلی است
که اصلا مهم نیستند...
و چرا
فقط منم انگار
که این گونه ام...
و چرا هیچ کس باور نمی کند
که سه هفته و یک ماه های دور از خانه را
به درس خواندن تلف نمی کنم
هیچ کس باور نمی کند
و این آزار همیشگی من است...
من به دنبال تنهایی های کوچکی هستم
که در آرامش شخصی ام
مسایل بزرگی را حل کنم
شاید برای همیشه...
من از تنهایی لذت می برم
و اطرافیانم همه
گریزان از تنهایی...
و چرا
باور نمی کنند که انسان
ذاتا موجود تنهایی است...
کلمات کلیدی: